چند روز پیش داشتم علیرضا قربانی گوش میدادم. «همسفر نیمهراه منی، چگونه هنوز از تو میگویم» رو با #چهارشنبه اسکجول کردم برای چهارشنبه، ساعت ۱۱:۱۱ صبح. دیشب خونهی مامان بودیم؛ عمو مهدی و زنعمو آرزو دعوت بودن. آخرین فرصتی بود که میشد امسال ببینیمشون. هفتهی دیگه دوباره برمیگردن آلمان. مامان براشون شام شنیسل مرغ، دلمه برگ مو، سوپ جو و چلوخورش نعناجعفری با گوجهسبز پخته بود. من فقط پلو خورش خوردم. تو آشپزخونه که داشتیم غذاها رو میکشیدیم به مامان گفتم منم یکی دو تا مشت گوجهسبز ریز داشتم گذاشتم فریزر. گفت یادته اینجا بودی نمیخوردی دوست نداشتی؟ گفتم ناز میکردم. گفت ولی حالا درست هم میکنی میخوری. گفتم آره؛ گذاشتم فریزر برای زمستون، یه وقتی یه مهمون بیاد براش درست کنم به یاد ریحانه، دوست داشت. صبح اومدم شرکت. بعد ناهار هنوز وقت داشتیم، بازی کردیم. بعدش که نشستم کارامو تموم کنم و برنامهی پنجشنبه و جمعهمو جلو بندازم؛ قراره بریم همدان دیدن مامانی. اونجاست. انگار دیگه حالش خوب نمیشه. یهو دلم خواست گریه کنم، ولی نه روی صندلیم. بلند شدم رفتم توی محوطه. هوا شهریوری شده؛ یه جوری خوبیه ولی ته دل آدمو میلرزونه. اگه دلم با کسی نبود میگفتم لابد وقت عاشق شدنه. قدم زدم برسم یه جای خلوت. گریهم نمیاومد دیگه. وایسادم زیر سایهی درخت باغچهی اونسر بلوک. گفتم کاش بگم این درخته جای ریحانهس، هر وقت دلم تنگ میشه بدو بدو بیام بهش سر بزنم. اصلا از این به بعد چند جا رو قرارداد میکنم وقتی دلم هواش رو میکنه برم اونجا پیشش. یه آن از خودم خارج شدم خودمو از بیرون دیدم: خیلی مریض و مالیخولیایی نیست؟ این که جاهای مختلفی داشته باشی به نشونهی سنگ مزار رفیقت، هر وقت دلت خواست بهش سر بزنی بری سراغ نزدیکترینش؟ هست به نظر.
خودمو تصور کردم که پیر و فرتوت شدهم، آدمای زیادی برام نمونده، مشاعرم هم. دارم زور میزنم خودمو از تو چنگ آدمای جوونی که زیاد نمیشناسمشون ولی سعی دارن منو به خونه و تخت و آرامبخش برگردونن رها کنم؛ هر چی بیشتر منو با خودشون میکشونن، من بیشتر مقاومت میکنم و در حالی که باغچه رو بهشون نشون میدم میگم «نمیام، میخوام برم پیش ریحانه بشینم.» اونام فکر میکنن دیگه آخرامه، ولی من فقط حوصله ندارم کسی رو دیگه توی دنیای خودم راه بدم. یه جورایی مثل الان. خیلی دراماتیکه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر