چند روز پیشا یه دختری رو گشت ارشاد گرفت، بردش وزرا اصلاح و تربیتش کنه. تا اینجاش مثل قصهی همهی آدماییه که گذرشون اونسمتا افتاده. میگیرنت، میبرنت، مثل یه مجرم برات تشکیل پرونده میدن، مثل بز هرچی بگن باید بگی باشه چشم تا بذارن چند جا رو امضا کنی و زنگ بزنی یکی برات لباس بیاره از دستشون خلاص شی. ولی این مورد فرق میکرد. یعنی تنها موردی نبود که فرق کنه ولی از معدود مواردی بود که خبرش درز کرد. این مورد رو یه بلایی سرش آوردن که دختره از بین رفت طفلک. سنی هم نداشت. دنیا رو هنوز ندیده بود. بعد از کنکور اومده بوده تهران برای گردش؛ با برادرش بوده که میگیرنش. پسره ـ برادرش ـ میگه خواهرمو نبرید، والا ما اینجا غریبیم. دختره رو ولی می برن، لابد کشونکشون. عکس پسره رو توی مراسم خاکسپاری خواهرش دیدم؛ شکسته بود، تموم شده بود. عکس دختره رو هم دیدم که یکی همون ساعتا احتمالا قایمکی ازش گرفته. خبرش که پخش شد و پیچید، مردم قرار گذاشتن برای اعتراض تجمع کنن. دیشب به کامران گفتم میخوام برم، یا باهام بیا یا از دور برام آرزوی موفقیت کن. جاش گفت فلانساعت ـ یعنی همون وقتی که باید اونجا میبودم ـ از خونه زنگ بزن که بدونم خونهای. این که میگم بین خودمون بمونه، پیچوندمش. گوشیمو خاموش کردم رفتم اونجا که باید میرفتم. ولی ترسیدم. به علیرضا خبر دادم کجام. گفتم لااقل خبری ازم نشد بدونن کجا دنبالم بگردن. گفت برگرد، ماشینایی که کنار خیابون پارک کردن لباسشخصین، گفت اون آمبولانسا و اون ونهای سفید که با تعداد غیر عادی توی خیابون پارک شده همهش تلهس، مردمو توی همونا میریزن میبرن. هیچی نگفتم. راست میگفت. گوشیمو خاموش کردم رفتم اونجا که باید میرفتم. رفیق مدرسهمو دیدم. خدایی همهتون آدمحسابی هستین؛ از دوستای بچگی تا الان، همهتون رو میتونم اسم ببرم بگم همهجوره کارتون درسته. سر تا ته خیابون آدم بود؛ ایستاده یا در حرکت، به قصد اعتراض. یه تیکه از خیابون تجمع زیاد بود. مردم و نیروی امنیتی وایساده بودن روبهروی هم، خانما شعار میدادن؛ خشمگین و عصبانی. نزدیک اون تجمع، یهو یکی از لباسشخصیا که خارج هستهی تجمع استتار کرده بود اشکآور زد؛ صدای تیر اومد، بعد صدای جیغ و سوزش چشم و حلق و بینی. وضعیتی بود. معترضا اول متفرق شدن بعد دوباره برگشتن. چند بار خیابون رو به بالا و پایین دوییدم. اولش از ترس رفتم، ولی بعد با خشم برمیگشتم. نمیشه که بزنی و بکشی و هیشکی نگه بالای چشمت ابرو. چشمم میسوخت، دلم بیشتر. یکی سیگار روشن کرد و دودش رو فوت کرد توی چشمم. دوباره صدای تیر هوایی اومد. پیچیدم توی کوچه. خوبیش این بود که همهی محل رو بلدم، بیخودی توی کوچه بنبست نمیپیچیدم. دلم به همین قرص بود فقط. دوباره که صدای تیر اومد با موج جمعیت دویدم توی یه کوچه. دویدن با گلویی که میسوزه خیلی سخته. سوزش معمولی نبود؛ انگار پودر شیشه پاشیدهبودن تو مجرای تنفسی آدم، هربار که میخواستم نفسمو پایین بدم انگار برادههای شیشه فرو میرفت تو حلقم. تجربهشو نداشتم. گریهم گرفت. یاد تو افتادم که تعریف کردی اون شبی که برای کشتهشدههای هواپیمای اوکراینی جلوی در دانشگاه امیرکبیر جمع شده بودین شمع روشن کنین هم بهتون شلیک کردن. بعد توی جمعیتی که داشتن متفرق میکردن، یه آقایی تو و چندتای دیگه رو راهنمایی کرده بود به یه کوچهی دررو، ولی دوتا دیگه از بچهها هم همون شب تیر خورده بودن. البته توم اینو نمیدونستی چون اونا رو نمیشناختی. اونا بعدا تو رو شناختن؛ پسره بهراد رو میشناخت، اون روزا ککه تو تازه رفته بودی دیدم که استوری گذاشت به بهراد تسلیت گفت. بگذریم. گفتم تو هم اگه زنده بودی اینجا بودی، تو رو هم اگه نکشتهبودن اینجا میدیدم؛ شاید اصلا با هم میاومدیم. وقتی پیچیدم توی کوچه یاد تو افتادم، قدمهام جون گرفت، تو دلم هی میگفتم «ریحانه! این قدما رو جای تو برمیدارم. این قدمها مال توئه. با پای تو راه میرم.»
۱۴۰۱ شهریور ۲۸, دوشنبه
با پای تو راه رفتن
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر