پنجشنبه آرزو ازم پرسید: فوت بابارضا برات سختتر بود یا ریحانه؟ بدون مکث گفتم تو. خیلی تعجب کرد، فکر میکرد باید جوابم بابارضا باشه. توضیح دادم که مرگ تو خیل فرق داشت چون تو خیلی فرق داشتی؛ حرف بهتر و بدتری نیست، حرف تفاوته. تفاوت اسم و تعریف رابطهی ما با هم، تفاوت سن و سال تو و بابابزرگم، تفاوت زندگیای که پدربزرگم فرصت داشت تا تهشو در بیاره ولی تو اول راه متوقف شدی، تفاوت از دنیا رفتنتون. آخ از رفتنت. همهچیز در مورد تو دردناک بود و هنوزم هضمنشدنیه. به آرزو گفتم تو یه مقالهای خوندم که آدمای عزیز از دست داده وقتی دیگه سوگوار نیستن که وقتی از اون آدم حرف میزنن دیگه بدون غم مرورش میکنن؛ دیگه سینهشون سنگین نمیشه جز از دلتنگیهای طبیعی، دیگه از چشمهاشون سیل جاری نمیشه جای این که تو چشماشون شبنم سبک صبحگاهی بشینه، دست و صداشون نمیلرزه، دیگه شاکی نیستن که «چرا تو؟ مگه چقدر جا توی دنیا تنگ کرده بودی؟»
عزیزم، من تو رو هنوز دست خدا نسپردهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر