۱۴۰۴ تیر ۴, چهارشنبه

پایان روزشماری: هر چی باید همه تک‌تک بکشن ما کشیدیم که

امروز بدون شمردن این که چندمین روز جنگ است پیش می‌رود. پارکینگ خانه دوباره پر از ماشین شده و متاسفانه همسایه‌ی دیوانه و غیر قابل تحمل طبقه پایین هم جزوش است؛ متاسفانه نه از این جهت که زنده‌اند، از این جهت که دوباره پارتی‌ها و پیش‌پارتی‌هایشان مغزمان را خواهد سوزاند. البته به جهنم؛ کاش همه‌ی مردم این شهر سالم باشند، ما هم یک جوری با بی‌شعوری‌شان می‌سازیم. امروز مثل هر روز دوباره صدای پرنده‌ها بیرون خانه بلند است ولی از همه قشنگ‌تر صدای پرنده‌ی توی قفس همسایه‌ی کوچه‌پشتی است که به صدای دوستان آزادش اضافه شده؛ با صاحبش رفته بود جای امن. اولین کاری که صبح امروز کردم همین باز کردن پنجره بود تا قفسش را ببینم. چقدر دلم برای این زبان‌بسته تنگ شده بود.
خیلی خوابم می‌آید. خیلی خسته‌ام. دلم شور این آتش‌بس متزلزل را می‌زند که معلوم نیست تا کی ادامه داشته باشد. هیچ تضمینی نیست همین ده دقیقه دیگر دوباره صدای تاپ و توپ پدافندی، اصابت موشکی چیزی بلند نشود؛ کما این که این یکی دو روز آتش‌بس هم تا الان بی‌صدا نگذشته و هر از گاهی از طرفی صدایی می‌آید. از خودم تعجب می‌کنم چه طور ظرف ۱۰-۱۲ روز این طور به بمب و موشک و پدافند عادت کردم و فهمیدم جنگ این شکلی است، ترس از مرگ و بدتر از آن خانه‌خرابی و آوارگی چه جوری است. انگار دیگر جای حرص خوردن ندارد ولی مسخرگی‌اش پا بر جاست که در خاورمیانه تجربه‌ی مادر از دختر در بدبختی سوا نیست؛ هر چه آن دیده را این هم یا دیده، یا دارد می‌بیند و یا بالاخره خواهد دید. کماکان به نظرم بهترین هدیه‌ی مادر به فرزندش نزاییدنش است.
 

۱۴۰۴ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

دژم do(e)žam

 زیاد از خودم می‌پرسم آخرین باری که از ته دلم ذوق کردم کی بود؟ جواب اولش «یادم نمی‌آید» است، جواب دومش هم این است که آخرین باری که از ذوق چند روز روی هوا بودم جوری تهش خراب شد که دو هفته دُژَم بودم. دمق. پکر. اشکم دم مشکم بود؛ البته این‌یکی مثل همیشه.

مدت‌هاست خیلی مضطربم. بی‌نهایت استرس دارم. مدام نگرانم؛ نگران اتفاق‌هایی که باید بیفتد و اتفاق‌هایی نباید بیفتد و بدتر از همه: اتفاق‌هایی که هرگز نخواهند افتاد و اصلا استرس آن هم این همه به کار نمی‌آید.

حالا واقعا اگر دیگر از ته دلم ذوق نکنم چی؟