۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

یک‌شنبه بود؛ یکشنبه‌ی هفته‌ی اول اردی‌بهشت. دبیرستانی بودیم و برای مست شدن کافی بود بهار بشود، باران بگیرد و پسرک ویولنیستی باشد که بشود تخیل‌ش کرد. بهار بود، باران گرفت و پسرک ویولنیستی بود در دوردست‌های خیال، که به خاطرش می‌شد بی‌کله‌گی کرد؛ از آن بی‌کله‌گی‌های دخترکان دبیرستانی.
بهار بود. بعد از کلاس زبان یک‌شنبه باران گرفت. دل دخترک می‌تپید. عشق می‌خواست و عاشق پسر ویولنیست خیال‌ش شده بود. می‌دانید که، «آدم عاشق، قانع‌ست»*. به خریدن آلبوم تک‌نوازی ویولن قناعت کرد؛ چاره‌ای هم نبود. پسرک آن‌قدر دور و دست‌نیافتنی بود که تلاش فایده نداشته باشد.
بهار بود. بعد از کلاس یک‌شنبه باران به غایت تندی گرفت؛ آن‌قدر تند و شلاقی که در فاصله‌ی طی کردن عرض خیابان انقلاب تمام لباس رو و زیر، از مقنعه تا جوراب توی کفش خیس شد. موش آب‌کشیده شده بود دخترک با یار غارش؛ تاکسی هم سوارشان نمی‌کرد! آلبوم «قصر خیال»ئی که خریده بود توی کیف‌ش بود؛ سقف آسمان سوراخ شده بود، همه‌ی راه از خیابان وصال تا خانه را دویدند، نه به خاطر فرار از باران ـ که یکی از یکی دیوانه‌تر بودند برای باران ـ به شوق شنیدن صدای آرشه‌ای که روی ویولن کشیده می‌شد.
بعد از آن یک‌شنبه و باران تاریخی‌ش، «آوای یخ‌ها» و بقیه‌ی قطعات آن آلبوم یک خاطره‌ی ساده نیست، حال نیست، اشک نیست، شیرین‌ترین شور و سرگشتگی دخترک دبیرستانی نیست، بی‌قراری و قرار توأمان نیست؛ کانسپتی‌ست که فقط دخترک می‌فهمد باید با شنیدن دانه‌به‌دانه‌ی آهنگ‌های این آلبوم چشم‌ش قرمز بشود و نم بگیرد ولی نبارد، قلب‌ش توی سینه جان‌دارتر بکوبد ولی سر جایش بماند. توضیح کانسپت خیلی سخت است. اردی‌بهشت است.

* جمله‌ای از مونولوگ نسیم ادبی در اپیزود دوم تئاتر «این تابستان فراموش‌ت کردم» بهاره رهنما.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر