رانندهی تاکسی دانهدانهمان را موقع پیاده شدن با «به خدا سپردمات» بدرقه میکرد. روزم را ساخت مرد.
۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه
۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه
بخند عزیزم، شب غرق رازه...
در خانهباغ باز بود از صبح. عدهای آدم که هیچکدامشان را نمیشناختم جز یکی دور هم بودیم، توی هم وول میزدیم؛ نمیشناختیم همدیگر را، دیالوگی بینمان رد و بدل نمیشد، نشانهی خاصی ـ چمدان مثلن یا پاسپورت ـ نداشتیم اما در یک چیز مشترک بودیم، گویا قرار به رفتن داشتیم. خارج؟ لابد. همه سرشان به کار خودشان بود. حواسم به تنها آشنای آن جمع غریبه بود که یکباره دیدم میان بازوهایش گیر افتادم. ماندیم به حرف زدن. جملههایمان را یکبهیک یادم هست. نگران بود. نگران بودم اما باز پشت همان تنهاگزارهای که ازش مطمئن بودم قایم شدم و همان را در موقعیت امن بازیافتهمان تکرار کردم.
از پنجره میشد باغ را دید. تمام مسیر ماشینروی آسفالت باغ را برگهای زرد و نارنجی پوشانده بود. آسمان نارنجی شد و دم غروب بود که یکی انگار گفت باغ آتش گرفته. ولوله شد. همه از در و دیوار رفتند بیرون، به سمت مقصد، خارج، که انگار جایی پشت همان دیوارها بود. آشنایم را تنها گذاشتم در خانه و خودم دویدم بیرون. خداخدا میکردم همانجا بماند و نیاید در دل آتش، خودم از پساش برمیآیم؛ نصف حواسم پیش او بود که سر جایش بماند و آسیبی نبیند، تنها کسی که داشتم او بود. با پیرمرد صاحب باغ رسیدیم به آتش. آمدیم با آب آتش را بنشانیم که دیدیم اتشی نیست؛ نه که نباشد، آتش مهیبی نیست. شعلهی خفیفی زیر برگهای خشک افتاده وآانچه بیشتر ترساندمان انعکاس رنگ غروب آسمان روی برگها بود. انعکاس رنگ آسمان روی برگهای باغ؟ بله؛ این دقیقن جملهی پیرمرد موسفید صاحب باغ بود.
بیدار شدم. در مرز گیجی رویا و واقعیت اشکهایم را پاک میکردم، فقط به این فکر میکردم چه خوب که آشنا آسیبی ندید.
دستتنگی
جان من، دستتنگی فرق میکند با تنگدستی؛ که دستتنگی البته همان تنگدستیست به نوعی، همان فقر است به وقت نداشتن، به وقت دور از دست بودنِ آنچه باید نزدیک باشد و نیست، آنچه باید همین اطراف باشد، شانه باشد، پناه باشد، امن و امان باشد، تکیهگاه باشد ـ حتا تو بگو کمی نامطمئن... ـ اما باشد. چه کسی تنگی را به «دل» محدود کرده فقط، آنهم وقتی میشود سالها از خاطرهی عطرها و بوها، سدهها از یاد مزهها و هزارهها از حافظهی دستها نوشت؟
تنگترین دست، دستیست که حافظهاش از یاد نبرده؛ بهانه گرفته و حتا بیهوا به هوای پیادهرو ـ به خاطرهاش ـ چنگ زده تا دستی که روزی همینجا کنارش قدم زده را شاید از قعر زمان بیرون بکشد و نتوانسته.
۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه
۱۳۹۳ مهر ۲۲, سهشنبه
آخ از مسئولیت
دیشب، آخر حرفهای وایبریمان، دستم را از راه دور گذاشتم روی شانهی
دخترم و نوشتم برایش «حرف میزنیم باز هم. حواسم بهت هست؛ روی من حساب کن»
و بعد دیدم با قطار کردن این واژهها پشت سر هم عجب مسئولیت سنگینی را به
جان خریدهام؛ نه اینکه قبلش نگران حال دوستها نبوده باشم، مسئول رفقایم
نبوده باشم، پیگیرشان نبوده باشم، نه، اما با گفتن و نوشتن این جملهها، به
مسئولیتم جور دیگری رسمیت دادم و انگار قرارداد نوشتم که پای حرف و ارزش
قولم بمانم.
مسئولیت سخت است؟ بله، هست. خیلی هم هست. مسئولیت کسی را قبول کردن هم از هر مسئولیتی سنگینتر است، مهمتر است، حساستر است. سخت است، پس بزنم، پس بزنیم؟ نه طبعن. اندازهی مسئولیت باید شد؛ وسیع و قوی. همهی کارهای مهم و ارزشمند دنیا سختاند ولی به نتیجهشان ــ هر چه بشود ــ میارزند.
مسئولیت سخت است؟ بله، هست. خیلی هم هست. مسئولیت کسی را قبول کردن هم از هر مسئولیتی سنگینتر است، مهمتر است، حساستر است. سخت است، پس بزنم، پس بزنیم؟ نه طبعن. اندازهی مسئولیت باید شد؛ وسیع و قوی. همهی کارهای مهم و ارزشمند دنیا سختاند ولی به نتیجهشان ــ هر چه بشود ــ میارزند.
۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه
غمانگیزترین شادی دنیای من کیه؟
کسی که در من از هفتجانی نخواهد مرد، دو دستش را روی شانهام میگذارد،
صورتبهصورتم خیره و بانفوذ زل میزند در چشمانم و با خشم و فریاد محکم
تکانم میدهد که I won't give up... تا برم گرداند به زندگی.
و این غمانگیزترین شادی دنیاست.
و این غمانگیزترین شادی دنیاست.
۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه
آقای خوبی
اوایل فکر میکردیم کسی در همسایگی به مناسبت اتفاق بزرگ و شادی مثل
ازدواج و تولد مهمانی بزرگی گرفته که اینهمه سر و صدای موسیقی کوچه و
خیابان را برداشته. بعدها با تکرار این ماجرا، با یک حسابکتاب سرانگشتی و
طرح این سوال که «مگر محلهی ما میتواند چند جوان دم بخت داشته باشد که هر
عید در یکی از خانههای اطراف مراسم و جشن بزرگی برپا میشود؟» حدس زدیم
که باید ماجرا چیز دیگری باشد.
حالا مدتیست فهمیدهایم که در همسایگیمان، آقای خوبیست که به بهانهی اعیاد مختلف تعدادی بچه را از جایی مثل بهزیستی مهمان خانهاش میکند، برنامهی جشن و شادی برایشان درست میکند، ناهار و شامی با هم هستند و میروند تا عید و برنامهی بعدی.
حالا مدتیست فهمیدهایم که در همسایگیمان، آقای خوبیست که به بهانهی اعیاد مختلف تعدادی بچه را از جایی مثل بهزیستی مهمان خانهاش میکند، برنامهی جشن و شادی برایشان درست میکند، ناهار و شامی با هم هستند و میروند تا عید و برنامهی بعدی.
امروز هم از صبح صدایشان میآمد. ظهر که برای خرید بیرون رفتم دیدم دو
اتوبوس جلوی در آن خانه پارک شده، در حیاط باز است و هرکسی هم بخواهد
میتواند وارد شود؛ خیابان خلوت بود، ولی همانهایی هم که داشتند در
پیادهروها قدم میزدند لبخند پهنی روی لب داشتند و از چشمهایشان پیدا بود
که راضیاند و خوشحال. حالم خوب شد. رسمن فکر کردم به یک مهمانی عمومی
دعوت شدهام؛ مهمانی واقعی، عید واقعی همین باید باشد.
اشتراک در:
پستها (Atom)