در خانهباغ باز بود از صبح. عدهای آدم که هیچکدامشان را نمیشناختم جز یکی دور هم بودیم، توی هم وول میزدیم؛ نمیشناختیم همدیگر را، دیالوگی بینمان رد و بدل نمیشد، نشانهی خاصی ـ چمدان مثلن یا پاسپورت ـ نداشتیم اما در یک چیز مشترک بودیم، گویا قرار به رفتن داشتیم. خارج؟ لابد. همه سرشان به کار خودشان بود. حواسم به تنها آشنای آن جمع غریبه بود که یکباره دیدم میان بازوهایش گیر افتادم. ماندیم به حرف زدن. جملههایمان را یکبهیک یادم هست. نگران بود. نگران بودم اما باز پشت همان تنهاگزارهای که ازش مطمئن بودم قایم شدم و همان را در موقعیت امن بازیافتهمان تکرار کردم.
از پنجره میشد باغ را دید. تمام مسیر ماشینروی آسفالت باغ را برگهای زرد و نارنجی پوشانده بود. آسمان نارنجی شد و دم غروب بود که یکی انگار گفت باغ آتش گرفته. ولوله شد. همه از در و دیوار رفتند بیرون، به سمت مقصد، خارج، که انگار جایی پشت همان دیوارها بود. آشنایم را تنها گذاشتم در خانه و خودم دویدم بیرون. خداخدا میکردم همانجا بماند و نیاید در دل آتش، خودم از پساش برمیآیم؛ نصف حواسم پیش او بود که سر جایش بماند و آسیبی نبیند، تنها کسی که داشتم او بود. با پیرمرد صاحب باغ رسیدیم به آتش. آمدیم با آب آتش را بنشانیم که دیدیم اتشی نیست؛ نه که نباشد، آتش مهیبی نیست. شعلهی خفیفی زیر برگهای خشک افتاده وآانچه بیشتر ترساندمان انعکاس رنگ غروب آسمان روی برگها بود. انعکاس رنگ آسمان روی برگهای باغ؟ بله؛ این دقیقن جملهی پیرمرد موسفید صاحب باغ بود.
بیدار شدم. در مرز گیجی رویا و واقعیت اشکهایم را پاک میکردم، فقط به این فکر میکردم چه خوب که آشنا آسیبی ندید.
رعنا خوابت يه جوري بود
پاسخحذفمن نفهميدم چي شد
كجا بودي؟كجا رفتي؟