جان من، دستتنگی فرق میکند با تنگدستی؛ که دستتنگی البته همان تنگدستیست به نوعی، همان فقر است به وقت نداشتن، به وقت دور از دست بودنِ آنچه باید نزدیک باشد و نیست، آنچه باید همین اطراف باشد، شانه باشد، پناه باشد، امن و امان باشد، تکیهگاه باشد ـ حتا تو بگو کمی نامطمئن... ـ اما باشد. چه کسی تنگی را به «دل» محدود کرده فقط، آنهم وقتی میشود سالها از خاطرهی عطرها و بوها، سدهها از یاد مزهها و هزارهها از حافظهی دستها نوشت؟
تنگترین دست، دستیست که حافظهاش از یاد نبرده؛ بهانه گرفته و حتا بیهوا به هوای پیادهرو ـ به خاطرهاش ـ چنگ زده تا دستی که روزی همینجا کنارش قدم زده را شاید از قعر زمان بیرون بکشد و نتوانسته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر