اوایل فکر میکردیم کسی در همسایگی به مناسبت اتفاق بزرگ و شادی مثل
ازدواج و تولد مهمانی بزرگی گرفته که اینهمه سر و صدای موسیقی کوچه و
خیابان را برداشته. بعدها با تکرار این ماجرا، با یک حسابکتاب سرانگشتی و
طرح این سوال که «مگر محلهی ما میتواند چند جوان دم بخت داشته باشد که هر
عید در یکی از خانههای اطراف مراسم و جشن بزرگی برپا میشود؟» حدس زدیم
که باید ماجرا چیز دیگری باشد.
حالا مدتیست فهمیدهایم که در همسایگیمان، آقای خوبیست که به بهانهی اعیاد مختلف تعدادی بچه را از جایی مثل بهزیستی مهمان خانهاش میکند، برنامهی جشن و شادی برایشان درست میکند، ناهار و شامی با هم هستند و میروند تا عید و برنامهی بعدی.
حالا مدتیست فهمیدهایم که در همسایگیمان، آقای خوبیست که به بهانهی اعیاد مختلف تعدادی بچه را از جایی مثل بهزیستی مهمان خانهاش میکند، برنامهی جشن و شادی برایشان درست میکند، ناهار و شامی با هم هستند و میروند تا عید و برنامهی بعدی.
امروز هم از صبح صدایشان میآمد. ظهر که برای خرید بیرون رفتم دیدم دو
اتوبوس جلوی در آن خانه پارک شده، در حیاط باز است و هرکسی هم بخواهد
میتواند وارد شود؛ خیابان خلوت بود، ولی همانهایی هم که داشتند در
پیادهروها قدم میزدند لبخند پهنی روی لب داشتند و از چشمهایشان پیدا بود
که راضیاند و خوشحال. حالم خوب شد. رسمن فکر کردم به یک مهمانی عمومی
دعوت شدهام؛ مهمانی واقعی، عید واقعی همین باید باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر