۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

خواب می‌دیدم داره توی یه زمین خاکی که قرار بود روش خونه ساخته بشه راه می‌ره، عرق می‌ریزه و عبوس و زهر مار دولا می‌شه قلوه‌سنگا رو با دست و به‌سختی بلند می‌کنه و می‌اندازه پشت خط سفیدی که محدوده‌ی مالکیت زمینُ مشخص می‌کنه.
توی خواب چهارشنبه بود، از سر کار رسیده‌بودم خونه؛ از حموم اومده بودم بیرون، موهام خیس بود، چمدونمُ درست نبسته بودم، نگران پاسپورت بودم؛ مجبور بودم با بقیه برم سوئد، نمی‌خواستم برم. نمی‌دونم چی شده بود که سوئد رفتن خیلی مهم شده بود، اما موندن برام مهم‌تر بود. کلافه بودم و آماده‌ی رفتن نبودم. انگار یه چیزی این‌جا داشتم نیمه‌تموم، نیمه‌کاره، یه چیزی که باید حتا شده از راه دور حواسم به‌ش می‌بود و کمک و مراقبتم به‌ش می‌رسید.
نرفتم. با گریه و آخرش با بداخلاقی راضی‌شون کردم که اونا برن و خودشونُ به پرواز برسونن و نخوان که من باهاشون برم. بابا که دید دلم به رفتن نیست حرف آخرُ زد: نیا، بمون. توی راه ازشون جدا شدم؛ برگشتم. هنوز داشت تنهایی قلوه‌سنگا رو با دست جابه‌جا می‌کرد؛ چمدونمُ گذاشتم پشت خط سفید مرز مالکیت، و همین طور که داشتم با خودم می‌گفتم این‌جوری یه نفری که نمی‌شه، خیلی طول می‌کشه رفتم سمتش... عبوس نبود دیگه.

بیدار شدم چهار صبح پنجشنبه بود.

۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

رجوع کردم به آرشیو وبلاگ. رفتم که دست یکی از مشق شب‌های قدیمی را بگیرم و از قعر زمان بیرون بکشم تا دوباره منتشرش کنم؛ پیدای‌ش نکردم، دست خالی برگشتم چون صادقانه‌تر حوصله‌ی گشتن نداشتم. سر راه اما، چشمم خورد به نوشته‌ای در مردادماه سال نود... یادم نیست چه شد و چرا نوشته‌امش، ولی رادیودرونم یک ساعتی هست که دارد می‌خواند:
تو در من زندگی کردی، تو این رویا رو می‌فهمی
خودت درگیر طوفانی، تو این دریا رو می‌فهمی... و کوتاه هم نمی‌آید.
دی‌شب قبل از این‌که خوابم ببرد یکی ناگهانی شروع کرد به خواندن بیتی در ذهنم، و از وقتی هم که بیدار شده‌ام در تاکسی و حتا همین حالا که پشت میز اداره نشسته‌ام و دارم متن زیر دستم را ویرایش می‌کنم، هی زیرلبی برای خودش زمزمه می‌کند:

آهای تو که یه «جونم»ت هزارتا جون بها داره
بکش منُ با لبی که بوسه‌شُ خون بها داره

دلم می‌خواهد فکر کنم امروز روز خوب ختم به‌خیری خواهد بود.

۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

۱۳۹۳ آذر ۱۸, سه‌شنبه

یک. رفتار خشونت‌آمیز پلیس آمریکا، شهروند سیاه‌پوست آمریکایی را می‌کشد و به دنبال آن مردم در شهرهای مختلف آمریکا به حکم دادگاه مبنی بر عدم پیگرد قضایی این پلیس سفیدپوست، واکنش نشان می‌دهند و سرسری از کنار ماجرا نمی‌گذرند. شهروندان مقابل حقوق دیگران احساس مسئولیت می‌کنند. مردم خودشان را از هم جدا نمی‌بینند؛ این یعنی سمپاتی، همان «چو عضوی به درد آورد روزگار...».

دو. برای نشریه‌ای سازمانی دنبال مطلبی می‌گردم درمورد تجربه‌های موفق زیباسازی فضای شهری که ترجمه کنم. جالب‌ترین نکته‌ای که در جست‌وجوهایم به‌ش رسیدم این‌ست که مردم برای شهرشان دل می‌سوزانند؛ خیلی‌ها دوست دارند هنرشان را خرج نمای شهر بکنند تا دیگران هم لذت ببرند و جالب‌تر این‌که هنوز به موردی برخورد نکرده‌ام که از دولت‌شان مطالبه‌ی مالی کرده باشد، اغلب دست کرده‌اند در جیب خودشان یا از NGOها کمک گرفته‌اند. منظور این‌که آنانی که کاری از دستشان برمی‌آمده دست روی دست نگذاشته‌اند تا نهاد قدرت‌مند دولت اولین قدم را بردارد، هرکس سهم خودش را پرداخته است به‌جای این‌که غرغر کند و ناله بزند.

سه. چند روز پیش که برمی‌گشتم خانه، خانمی مدتی طولانی در مسیر با تلفن صحبت می‌کرد که خواهش و تذکر محترمانه بابت قطع کردن تلفن یا لااقل آرام حرف زدن هم افاقه نکرد. وقتی دیدم قرار نیست به حق مسلمم احترام بگذارد، تصمیم گرفتم از اعتراضم کوتاه نیایم. به راننده گفتم که نگه دارد تا پیاده شوم؛ راننده خواست که کوتاه بیایم و تخفیف بدهم، تاکید کردم که دارم آزار می‌بینم و دلیلی ندارد که به آزار تن بدهم. راننده از آن خانم خواهش کرد که به مکالمه‌اش پایان بدهد، در جواب، خانم صدایش را بلند کرد که «تو تاکسی نیستی، تازه صدای رادیوی خودت هم بلند است». جوانک راننده خیلی صبوری متانت به خرج داد که برخورد تندی نکرد و صرفن خواهش کرد که ماشین را ترک کند.

چهار. نامهربانیم ما و به نامهربانی کردن عادت کرده‌ایم؛ به نامهربانی دیدن تن داده‌ایم و راضی شده‌ایم. این را در حالی می‌گویم که مدتی‌ست خودم را برده‌ام زیر ذره‌بین و به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن خودم را سیبل کرده‌ام و دارم جوری خودم را زخمی می‌کنم که انگارنه‌انگار که این من‌ام، «من ِ خودم». و چه کسی عزیزتر از خودِ آدم؟ [خدا و مادر را چند لحظه ـ تا آخر این نوشته ـ بگذارید کنار لطفن] چه کسی مهربان‌تر از خود آدم به خودش؟ دارم بررسی می‌کنم چه طور شد که این‌قدر نسبت به خودم نامهربان شده‌ام... دارم فکر می‌کنم اگر همین‌طور ادامه بدهم ممکن است برای همیشه یادم برود که باید با خودم مهربان‌تر باشم، و مسلمن وقتی خیرم به خودم نرسد، به هیچ‌کس دیگری هم نخواهد رسید. باید بروم با خودم مهربان بشوم دوباره. نامهربانی حق هیچ‌کس نیست.

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

از آینه بپرس
نام نجات دهنده‌ات را
آیا زمین که زیر پای تو می‌لرزد
تنهاتر از تو نیست؟


فروغ فرخ‌زاد |

۱۳۹۳ آذر ۱۰, دوشنبه

مورد نه‌چندان عجیب یک در وطنِ خویش غریب

دکتر برگشت پشت میزش و گفت: مورد شما عجیب و حتی می‌توانم بگویم نادر است. معمولا بیمارانی که به من مراجعه می‌کنند به خاطر شغل یا سبک زندگی نادرست، مهره‌های گردن‌شان رو به جلو خم شده و تعدادی از دیسک‌هایشان تحت فشار است؛ اما می‌بینم که گردن شما خلاف بقیه به سمت عقب و رو به بالا انحراف پیدا کرده و از محورش خارج شده است. دختر همین‌طور که دکمه‌های یقه‌ی مانتویش را می‌بست با خنده‌ای که یعنی خیلی برایم مهم نیست گفت «حالا کی می‌کُشد بالاخره؟» دکتر جدی‌تر از آن بود که توجهی به شوخی بکند، جواب داد: کشنده نیست؛ تقریبا هیچ‌کس از آرتروز گردن نمرده. دختر نشست روی صندلی روبه‌روی میز دکتر و مقنعه‌‌اش را روی سینه‌اش مرتب کرد. دکتر عینکش را روی چشم‌اش میزان کرد، خودکاری که دستش بود را توی مشت راستش گرفت و در حالی که برای بار آخر در نور به رادیوگرافی نگاه می‌کرد پرسید: گفتی شغل‌ت چی‌ست؟ دختر همین‌طور که داشت نسبت تعداد تارهای سفید به مشکی موی فلفل‌نمکی دکتر را کشف می‌کرد گفت «نگفتم». دکتر عکس رادیوگرافی را برگرداند داخل پاکت و داد دست دختر؛ تکیه داد به صندلی: خب، گفتم که مورد تو به عنوان یک کیس نادر پزشکی جذاب است اما این جذابیت اولویت دوم محسوب می‌شود؛ اولویت اول درمان است. توصیه جدی‌ام این‌ست که سبک زندگی‌ات را تغییر بدهی حتما وگرنه مسکّن‌بازی کردن مثل پرت کردن حواس است در حالی که صورت مساله هم‌چنان به قوت خودش باقی‌ست، سرت را برگردانی مشکل هنوز سر جایش نشسته. چه کاره‌ای؟ گفت: من در کار خانه و پنجره‌ام. دکتر طوری نگاهش کرد و پوزخند زد که یعنی نفهمیده. دختر سرش را پایین انداخت و آرام‌آرام شانه‌های دردناک خودش را مالید، بیشتر توضیح داد: خب... من بین پنجره‌ها و خانه‌های مردم دنبال پنجره‌ی خانه‌ی خودم می‌گردم. معمولا هم شب‌ها و توی تاریکی این کار را می‌کنم. می‌دانید، کارم این‌ست که در کوچه و خیابان راه می‌روم و همین‌طور که سرم را بالا گرفته‌ام به پنجره‌ها نگاه می‌کنم و مثلا از حال و روز پرده‌ی پشت پنجره حدس می‌زنم صاحب این خانه چند ساله‌ست، وضع مالی‌شان چه طور است، از گلدان پشت پنجره در مورد سلیقه‌ی زن خانه قضاوت می‌کنم. از لباس‌های روی بند رخت بالکن تخیل می‌کنم آدم‌های خانه الان باید چه تیپی لباس پوشیده باشد، حتی آن‌ها الان دارند چه کار می‌کنند، چه می‌گویند، چه‌قدر دوست داشتن‌شان تمام شده و توی ذهن‌شان پرونده‌ی رابطه‌شان را بسته‌اند، چندبار به آخرش رسیده‌اند و برگشته‌اند... از این کارها... دختر تندتند و مسلسل‌وار این‌ها را گفت و سرش را بالا آورد و با خنده‌ای زل زد توی چشم‌های ساکت متعجب اما بی‌سوال دکتر، خنده‌اش را جمع کرد و جدی شد: دکتر! من هرروز در کوچه‌های مردم خودم را گم می‌کنم تا خانه‌ی خودم را پیدا کنم؛ بین پنجره‌های زنده گردن می‌کشم و آخرش می‌بینم هیچ پنجره‌ای پنجره‌ی من نیست؛ هیچ پنجره‌ای، هیچ سقفی، هیچ خانه‌ای مال من و قرار من نیست. به این‌جا که رسید از وهم جدی ترسناک صدایش کم کرد و دوباره با شیطنت نیشش را باز کرد: خب، به گمانم دیگر نباید گردن‌کشی کنم! دکتر هم خنده‌اش گرفت، گفت نه این‌قدر گردن بکش، و نه این‌قدر بد از گردن‌ات کار بکش. علی‌الحساب هم برایت گردن‌بند طبی تجویز می‌کنم و شروع کرد به نوشتن چیزی. برگه‌ی معرفی به فیزیوتراپی را دراز کرد سمت دختر و گفت: ضمنا! دست بردار از این در وطن خویش غریبی... دختر کاغذ را گرفت، در را پشت سرش بست و با بال‌های بنفشی که روی شانه‌اش سبز شده بود پروانه شد.