دکتر برگشت پشت میزش و گفت: مورد شما عجیب و حتی میتوانم بگویم نادر است.
معمولا بیمارانی که به من مراجعه میکنند به خاطر شغل یا سبک زندگی نادرست،
مهرههای گردنشان رو به جلو خم شده و تعدادی از دیسکهایشان تحت فشار
است؛ اما میبینم که گردن شما خلاف بقیه به سمت عقب و رو به بالا انحراف
پیدا کرده و از محورش خارج شده است. دختر همینطور که دکمههای یقهی
مانتویش را میبست با خندهای که یعنی خیلی برایم مهم نیست گفت «حالا کی
میکُشد بالاخره؟» دکتر جدیتر از آن بود که توجهی به شوخی بکند، جواب داد:
کشنده نیست؛ تقریبا هیچکس از آرتروز گردن نمرده. دختر نشست روی صندلی
روبهروی میز دکتر و مقنعهاش را روی سینهاش مرتب کرد. دکتر عینکش را روی
چشماش میزان کرد، خودکاری که دستش بود را توی مشت راستش گرفت و در حالی
که برای بار آخر در نور به رادیوگرافی نگاه میکرد پرسید: گفتی شغلت
چیست؟ دختر همینطور که داشت نسبت تعداد تارهای سفید به مشکی موی
فلفلنمکی دکتر را کشف میکرد گفت «نگفتم». دکتر عکس رادیوگرافی را
برگرداند داخل پاکت و داد دست دختر؛ تکیه داد به صندلی: خب، گفتم که مورد
تو به عنوان یک کیس نادر پزشکی جذاب است اما این جذابیت اولویت دوم محسوب
میشود؛ اولویت اول درمان است. توصیه جدیام اینست که سبک زندگیات را
تغییر بدهی حتما وگرنه مسکّنبازی کردن مثل پرت کردن حواس است در حالی که
صورت مساله همچنان به قوت خودش باقیست، سرت را برگردانی مشکل هنوز سر
جایش نشسته. چه کارهای؟ گفت: من در کار خانه و پنجرهام. دکتر طوری نگاهش
کرد و پوزخند زد که یعنی نفهمیده. دختر سرش را پایین انداخت و آرامآرام
شانههای دردناک خودش را مالید، بیشتر توضیح داد: خب... من بین پنجرهها و
خانههای مردم دنبال پنجرهی خانهی خودم میگردم. معمولا هم شبها و توی
تاریکی این کار را میکنم. میدانید، کارم اینست که در کوچه و خیابان راه
میروم و همینطور که سرم را بالا گرفتهام به پنجرهها نگاه میکنم و مثلا
از حال و روز پردهی پشت پنجره حدس میزنم صاحب این خانه چند سالهست، وضع
مالیشان چه طور است، از گلدان پشت پنجره در مورد سلیقهی زن خانه قضاوت
میکنم. از لباسهای روی بند رخت بالکن تخیل میکنم آدمهای خانه الان باید
چه تیپی لباس پوشیده باشد، حتی آنها الان دارند چه کار میکنند، چه
میگویند، چهقدر دوست داشتنشان تمام شده و توی ذهنشان پروندهی
رابطهشان را بستهاند، چندبار به آخرش رسیدهاند و برگشتهاند... از این
کارها... دختر تندتند و مسلسلوار اینها را گفت و سرش را بالا آورد و با
خندهای زل زد توی چشمهای ساکت متعجب اما بیسوال دکتر، خندهاش را جمع
کرد و جدی شد: دکتر! من هرروز در کوچههای مردم خودم را گم میکنم تا
خانهی خودم را پیدا کنم؛ بین پنجرههای زنده گردن میکشم و آخرش میبینم
هیچ پنجرهای پنجرهی من نیست؛ هیچ پنجرهای، هیچ سقفی، هیچ خانهای مال من
و قرار من نیست. به اینجا که رسید از وهم جدی ترسناک صدایش کم کرد و
دوباره با شیطنت نیشش را باز کرد: خب، به گمانم دیگر نباید گردنکشی کنم!
دکتر هم خندهاش گرفت، گفت نه اینقدر گردن بکش، و نه اینقدر بد از
گردنات کار بکش. علیالحساب هم برایت گردنبند طبی تجویز میکنم و شروع
کرد به نوشتن چیزی. برگهی معرفی به فیزیوتراپی را دراز کرد سمت دختر و
گفت: ضمنا! دست بردار از این در وطن خویش غریبی... دختر کاغذ را گرفت، در
را پشت سرش بست و با بالهای بنفشی که روی شانهاش سبز شده بود پروانه شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر