۱۳۹۵ آبان ۸, شنبه
۱۳۹۵ شهریور ۲۹, دوشنبه
کاش میشد خورشت کرفس پخت برای دلجویی، جای معذرتخواهی...
فکر کنم تقریبا هیچوقت نتونستم از آدمای عزیز زندگیم درست عذرخواهی کنم. عذرخواهیکردن از عزیزترینهام جزو سختترین کارهای دنیاست برام. وقتی میخوام برم جلو بگم ببخشید اشتباه کردم تقصیر من بود یا هرچی، بغض گلومو میگیره خفهم میکنه، چشمام میسوزه بعدشم اشک میاد عین یه پردهی کلفت میشینه روی چشمام دیگه هیچجا رو نمیبینم، صدام میلرزه... بالاخره جون میکنم و مراسم عذرخواهی انجام میشه. اما به چشم خودم آخرش میشه مثل اون خورشت بادمجونی که پختم و هرکاری کردم شکلش آبرومند از آب بیاد، نشد؛ هرچند که خوشمزه بود ولی.
میخوام بگم لازمه معذرتخواهی کنم ولی نمیتونم، نه از ترس اینکه خرابتر کنم، نه؛ میترسم معذرتخواهی کنم و بشه اون خورشت بادمجونه که ریخت نداشت ولی خوشمزه بود. نمیشه این بار معذرتخواهی کنم و بشه خوشت کرفس، فرم و محتوا آبرومند؟
میخوام بگم لازمه معذرتخواهی کنم ولی نمیتونم، نه از ترس اینکه خرابتر کنم، نه؛ میترسم معذرتخواهی کنم و بشه اون خورشت بادمجونه که ریخت نداشت ولی خوشمزه بود. نمیشه این بار معذرتخواهی کنم و بشه خوشت کرفس، فرم و محتوا آبرومند؟
۱۳۹۵ شهریور ۲۳, سهشنبه
بیاعتمادیا رو چرا میریزی تو کار خیر کردنا؟
امروز که داشتم میاومدم سر کار، توی پیادهرو یه خانم بچه به بغلی داشت میاومد سمت من. از صورت طفلکش معلوم بود که مشکلی داره؛ محترمانهش این که مغز بچه متناسب با سن و نیازش خدمترسانی نمیکرد.
از پشت عینک آفتابی خانومه رو میدیدم که قدمهاشو تندتر کرد که زودتر بهم برسه؛ منم که تصمیم داشتم برم اون دست خیابون، تصمیم گرفتم زودتر برم که باهاش مواجه نشم ولی به هم رسیدیم. گفتم الان بعد «خانوم ببخشید، یه لحظهاش؟» میخواد داستانسرایی کنه که دلم به خاطر بچهش هم که شده بسوزه و کمک نقدی بکنم بهش سر صبحی، ولی گفت «فلان موسسه کجاست؟ بهم گفتهن روبهروی صندق مهر امام رضا...» بهش آدرس دادم، تشکر کرد و رفت.
به نظرم همهی گداهای دروغی و کلاهبردار مدیون عالم و آدمن؛ نه فقط به مایی که ازمون به نوعی اخاذی کردن، بیشتر به اونایی که واقعن نیازمندن و ما به یه چوب ــ چوب بیاعتمادی ــ روندیمشون یا از ته دل موقع صدقهدادن راضی نبودیم.
این بود سخنرانی امروز من.
از پشت عینک آفتابی خانومه رو میدیدم که قدمهاشو تندتر کرد که زودتر بهم برسه؛ منم که تصمیم داشتم برم اون دست خیابون، تصمیم گرفتم زودتر برم که باهاش مواجه نشم ولی به هم رسیدیم. گفتم الان بعد «خانوم ببخشید، یه لحظهاش؟» میخواد داستانسرایی کنه که دلم به خاطر بچهش هم که شده بسوزه و کمک نقدی بکنم بهش سر صبحی، ولی گفت «فلان موسسه کجاست؟ بهم گفتهن روبهروی صندق مهر امام رضا...» بهش آدرس دادم، تشکر کرد و رفت.
به نظرم همهی گداهای دروغی و کلاهبردار مدیون عالم و آدمن؛ نه فقط به مایی که ازمون به نوعی اخاذی کردن، بیشتر به اونایی که واقعن نیازمندن و ما به یه چوب ــ چوب بیاعتمادی ــ روندیمشون یا از ته دل موقع صدقهدادن راضی نبودیم.
این بود سخنرانی امروز من.
۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سهشنبه
🎬
ــ میخوام بدونم بعد از اینهمه سال، اونُ فراموش کرده یا نه.
+ آخه هر دونستنی که به درد آدم نمیخوره...
ــ میدونین... من همهی این سالا، هر کاری که از دستم برمیاومده براش کردم... دوست دارم بدونم که...
+ گوش کن، گوش کن! اگه آدما از دل و نیت هم باخبر بودن، از دو فرسنگی خونهی همدیگه رد نمیشدن. خود ِ تو... اگر بدونی غذایی که میخوری تو دل و رودهت چه اتفاقی میافته، حاضری از گرسنگی بمیری اما لب به غذا نزنی. حاضری بمیری؟!
ــ بد وضعی گیر کردم. نه میشه زندگی کرد، نه میشه مُرد.
ـــ چهل سالگی، ساختهی علیرضا رئیسیان
+ آخه هر دونستنی که به درد آدم نمیخوره...
ــ میدونین... من همهی این سالا، هر کاری که از دستم برمیاومده براش کردم... دوست دارم بدونم که...
+ گوش کن، گوش کن! اگه آدما از دل و نیت هم باخبر بودن، از دو فرسنگی خونهی همدیگه رد نمیشدن. خود ِ تو... اگر بدونی غذایی که میخوری تو دل و رودهت چه اتفاقی میافته، حاضری از گرسنگی بمیری اما لب به غذا نزنی. حاضری بمیری؟!
ــ بد وضعی گیر کردم. نه میشه زندگی کرد، نه میشه مُرد.
ـــ چهل سالگی، ساختهی علیرضا رئیسیان
اشتراک در:
پستها (Atom)