۱۳۹۶ بهمن ۵, پنجشنبه

رفاقت تو مدرسه چه جنسی داشت که هیچ رقاقتی دیگه اون‌طور بهت مزه نمی‌ده، اون‌طوراعتبار نداره؟

بنویس از چشماش بذار شب روشن شه

دویست سی‌صد متر مانده بود تا خانه. ماشین پیچید توی خیابان. پریدم وسط حرفش: «یه چیزی بگو من بنویسم در موردش امشب». گفت «چی آخه مثلا؟». گفتم «هرچی. یه چیزی که مجبورم کنه بنویسم فقط». گفت «برو بنویس «چشم‌هایش» امشب». قید جمله‌اش هنوز توی هوا چرخ می‌خورد که گفتم «مرسی منو رسوندی. خدافظ. رسیدی خبر بده» بوسیدمش و از ماشین پیاده شدم.
بقیه‌ی راه را از چشم‌هایش نوشتم؛ آسمان ابری بهمن پر از ستاره‌های چشمک‌زنی شد که درشت‌ترین و براق‌ترین‌شان مال من بود. 

۱۳۹۶ بهمن ۴, چهارشنبه

به خاطر عزیز چشم‌ها...

عکس پروفایل‌تان را بدهید اویی که دوست‌تان دارد ازتان بگیرد.
نه به این خاطر که شاید عکاسی خوبی است، نور و قاب و تناسب‌ها را می‌شناسد، نه. به خاطر این که اویی که دوست‌تان دارد بلد است شما را همان شکلی ثبت کند که از چشم خودش می‌بیند و خب چه چیزی قشنگ‌تر از این‌که آدم بتواند خودش را از بیرون با چشمی که دوستش دارد ــ با چشمی از عشق مدام ــ تماشا کند؟

۱۳۹۶ بهمن ۲, دوشنبه

خنده‌ی مردارخوارها

من آدم‌هایی را می‌شناسم که کفتار رابطه‌های مردم‌اند.
یعنی یا خودشان عرضه‌ی شکار ندارند یا طبیعت‌شان این است یا هرچی، گوشه‌ای می‌نشینند و رابطه‌های زنده را رصد می‌کنند تا روزی برسد که دختر رابطه ــ یا چه می‌دانم، شاید هم پسرش ــ برود یک گوشه بنشیند و شروع کند به زاری کردن سر جنازه‌ی رابطه‌اش تا کفتار مرده‌خوار از راه  برسد. برود دست دختر را بگیرد توی دست خودش، سرش را بگذارد روی شانه‌اش و بگوید «گریه کن گریه قشنگه،  گریه سهم دل تنگه» تا دختر تتمه‌ی دلش را هم از رابطه‌مرده بردارد تا آن روز که دلبری‌های کفتار کار خودش را بکند آخر.

البته که من کفتاری را ندیده‌ام که به قصد شکار آمده باشد. کفتار شکار نمی‌کند، بازی‌بازی می‌کند آن‌قدر که خسته شوی، بازی‌بازی می‌کند آن‌قدر که صبرت تمام شود و به زبان بیاوری «بکش لامذهب و خلاصم کن»، بازی‌بازی می‌کند تا به پایش بیافتی که... و او دمش را روی کولش بگذارد و با شکمی که همیشه سیر است راهش را بکشد و برود و همان‌طور که به رفتنش ادامه می‌دهد بلند بلند بگوید «من پیرتر و خسته‌تر و ناتوان‌تر از آنم که تو را شکار کنم. اصلا حیف تو ــ دلبرک جوان! ــ که من شکارت کنم»... تا هر وقت شیری به شکار بیاید، از لای بوته‌ای چیزی چشم‌های دوباره منتظرش را توی چشم‌های دلبرک بریزد و بوی مرگ را توی هوا پخش کند.