حالم حال آن مادریست که لحظهای غفلت کرده، چشم از بچهاش برداشته و بچه گرفتار حادثه شده؛ حالا نمیداند برای کدام دردش گریه کند... برای غفلتی که کرده و میتوانست به قیمت زندگی تمام شود؟ برای بچهی آسیبدیدهای که گوشهای افتاده و نیاز به مراقبت دارد؟ برای درد و عذابی که لحظهای رهایش نمیکند، یا نه، خدا را شاکر باشد که بلا گذشت و به شکرانهی این نعمتی که هنوز در کف دارد لبخند بزند... .
شاید ربطش را شما نفهمید، ولی من میخواهم بگویم که زندگی لحظه است. همین آه و دم است. همین خندههای حالاست که میشود اشک بیپایان لحظهای بعد باشد. این تلخی عجیب را هم این گوشه یادداشت کردم نه برای اینکه آینهی دق بماند، برای اینکه هروقت خواندمش قصهی پشت این نوشته را در ذهنم بگذرانم و بدانم «زندگی شبیهترین چیز است به ماهی زنده؛ درست آن لحظه که فکر میکنی محکم گرفتیاش، از میان دستهایت سر میخورد و خودش را میرهاند.» سخت نگیر شمس، گیر نده رعنا.