۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

دست‌تنگی

جان من، دست‌تنگی فرق می‌کند با تنگ‌دستی؛ که دست‌تنگی البته همان تنگ‌دستی‌ست به نوعی، همان فقر است به وقت نداشتن، به وقت دور از دست بودنِ آن‌چه باید نزدیک باشد و نیست، آن‌چه باید همین اطراف باشد، شانه باشد، پناه باشد، امن و امان باشد، تکیه‌گاه باشد ـ حتا تو بگو کمی نامطمئن... ـ اما باشد. چه کسی تنگی را به «دل» محدود کرده فقط، آن‌هم وقتی می‌شود سال‌ها از خاطره‌ی عطرها و بوها، سده‌ها از یاد مزه‌ها و هزاره‌ها از حافظه‌ی دست‌ها نوشت؟

تنگ‌ترین دست، دستی‌ست که حافظه‌اش از یاد نبرده؛ بهانه گرفته و حتا بی‌هوا به هوای پیاده‌رو ـ به خاطره‌اش ـ چنگ زده تا دستی که روزی همین‌جا کنارش قدم زده را شاید از قعر زمان بیرون بکشد و نتوانسته.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر