تصویر من از خودم در پنجاه سالگی، زن محکم و نشکنیست که دخترکی دارد در آستانهی نوجوانی؛
زندگیش خلاصه شده در زندگی کارمندی تا چهار بعد از ظهر، و بعد آشپزخانه و
کتابخانه و عشق با دخترش.
وحشت میکنم که تصویری از بابای دخترم ندارم، جز همینقدر که بچه را برای من گذاشته و خودش به اندازهی نبودن کمرنگ است.
وحشت میکنم که تصویری از بابای دخترم ندارم، جز همینقدر که بچه را برای من گذاشته و خودش به اندازهی نبودن کمرنگ است.
چهقدر بد که من از مرد ـ اویی که پدرم نیست ـ فقط رفتن و نبودناش را فهمیدهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر