بچه که بودم، تو محلهی قدیممون دوتا دکتر داشتیم، یکی دکتر احمدپناه
که سید بود، و یکی هم دکتر صدرالدین؛ مطب هردوشونم شلوغ بود. روی صندلی
اتاق انتظارشون همیشه گوشتاگوش مریض تو نوبت نشسته بود و صندلی خالی
هیچوقت پیدا نمیشد.
مامان اعتقاد داشت دست دکتر احمدپناه که سیده سبکتره و بچه زودتر خوب میشه؛ لابد میشده. ولی من همیشه از دکتر احمدپناه میترسیدم چون بداخلاق بود و بیحوصله؛ دستاش و گوشیای که روی قلبم میذاشت همیشه سرد بود و چندش میکردم. عادت هم نداشت زیادی در مورد مریضی به کسی توضیح بده، نسخه رو مینوشت و میداد دستات. بدترین بخش ماجرا جایی بود که داروی تزریقی مینوشت. بدتر از کابوس آمپول، خود اون آقایی بود که تزریق میکرد. یه شب دکتر احمدپناه برام پنیسیلین نوشت. بابا رفت داروخونه و برگشت و با آقای تزریقاتی گفت و خندید و منُ صدا کرد توی اتاق. آقای تزریقاتی ولی دیگه به من ِ بچهمریض لبخند نزد؛ یادمه سیبیلای سیاه بداخلاق و عصبانی پشت لبش دیگه بهم نخندید.
مامان اعتقاد داشت دست دکتر احمدپناه که سیده سبکتره و بچه زودتر خوب میشه؛ لابد میشده. ولی من همیشه از دکتر احمدپناه میترسیدم چون بداخلاق بود و بیحوصله؛ دستاش و گوشیای که روی قلبم میذاشت همیشه سرد بود و چندش میکردم. عادت هم نداشت زیادی در مورد مریضی به کسی توضیح بده، نسخه رو مینوشت و میداد دستات. بدترین بخش ماجرا جایی بود که داروی تزریقی مینوشت. بدتر از کابوس آمپول، خود اون آقایی بود که تزریق میکرد. یه شب دکتر احمدپناه برام پنیسیلین نوشت. بابا رفت داروخونه و برگشت و با آقای تزریقاتی گفت و خندید و منُ صدا کرد توی اتاق. آقای تزریقاتی ولی دیگه به من ِ بچهمریض لبخند نزد؛ یادمه سیبیلای سیاه بداخلاق و عصبانی پشت لبش دیگه بهم نخندید.
دکتر صدرالدین اما
دوستداشتنی بود؛ نه من، همه دوستش داشتن. دکتر خوشروی تپل مهربون که تا
وسط سرش هم کچل بود! کنار صندلی خودش یه صندلی کرمرنگ داشت که به محض
نشستن کشوی اول میزشُ میکشید، باکس آدامس موزی و توتفرنگیُ نشون میداد و
میگفت کدومشُ دوست داری؟ یکی بر دار! و لحظهی انتخاب آدامس موزی و
توتفرنگی جذابترین لحظهی مریضی میشد. دکتر صدرالدین هم خیلی سرش شلوغ
بود ولی با بچهها میونهی بهتری داشت. لابد میدونست بچه ممکنه از سرمای
گوشی چندش کنه که چند لحظه سر گوشیُ تو دستش میگرفت تا گرم شه بعد بذاره
رو قلب. صدرالدین هم آمپول مینوشت و آقای تزریقاتی مطب اون هم دوستداشتنی
نبود، ولی در عوض صدرالدین یه تپل دوستداشتنی بود که بلد بود با آدامس
موزی و توتفرنگیش دل بچهها رو ببره.
چند سال پیش فرزاد حسنی تو یکی از برنامههای کولهپشتی، از صدرالدین به عنوان پزشک بچگیش یاد کرد. هربار که بعد از اون برنامه دیدمش خواستم بگم دکتر صدرالدین مرحوم شده، کشتناش ولی یادم رفت، نگفتم. چند ماه پیش رفتم محلهی قدیم که قدم بزنم؛ مطب صدرالدین سر جاش بود، سر نبش همون کوچهی بنبست تو چهارراه مختاری که به اسم خودشونه، رفتم تو و دیدم که درمونگاه با همون فرم و معماری قدیمی تر و تمیز شده؛ یه خانم دکتریم داره طبابت میکنه. تا دلت بخواد صندلیها پر بود از خالی.
چند سال پیش فرزاد حسنی تو یکی از برنامههای کولهپشتی، از صدرالدین به عنوان پزشک بچگیش یاد کرد. هربار که بعد از اون برنامه دیدمش خواستم بگم دکتر صدرالدین مرحوم شده، کشتناش ولی یادم رفت، نگفتم. چند ماه پیش رفتم محلهی قدیم که قدم بزنم؛ مطب صدرالدین سر جاش بود، سر نبش همون کوچهی بنبست تو چهارراه مختاری که به اسم خودشونه، رفتم تو و دیدم که درمونگاه با همون فرم و معماری قدیمی تر و تمیز شده؛ یه خانم دکتریم داره طبابت میکنه. تا دلت بخواد صندلیها پر بود از خالی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر