۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه

همین امروز صبح که توی تاکسی داشتم می‌آمدم سمت محل کار، آقایی را دیدم هم‌سن‌وسال خودم، که به خاطر کوتاه بودن یکی از پاهایش راحت راه نمی‌رفت. اولین چیزی که توی دلم گفتم این بود: «خدایا شکرت که سالم‌ام». بعدش بلافاصله از خودم متنفر شدم؛ بدم آمد از خودم که با این مدل شکرگزاری، ته ذهنم عملن این گذشته که «چه خوب که من گرفتار این موضوع نیستم، چه خوب که مرگ این‌بار هم سراغ هم‌سایه رفته». شرم کردم از خودم که برای ذات سلامتی تشکر نکردم، برای این‌که «من» بیمار نیستم تشکر کردم.

خدایا می‌شود با بیماری دیگران یادمان نیاندازی که سلامتی‌مان شکرگزاری دارد؟ حالا قهریم، ولی حرف که می‌زنیم. بارالها اصرار نکن، این‌ها بهانه‌های قشنگی برای یادآوری و آشتی نیست.

۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

مواظب خودت باش عشقم

یک ـ خیلی سال پیش بابارضا برای انجام دادن و ندادن معامله‌ای مردد می‌شود و می‌رود سراغ حاج‌آقا حقانی تا برایش استخاره کند؛ جواب استخاره هم خیلی خوب می‌آید و پدربزرگ معامله را انجام می‌دهد، ولی نه‌تنها سود نمی‌کند که اتفاقن متحمل ضرر هم می‌شود. برمی‌گردد سراغ آیت‌الله و سوال می‌کند که مگر نگفتید خوب است و معامله کنم، پس چه شد؟ حاج‌آقا سوال می‌کند: تو ضرر کردی؟ بابارضا جواب می‌دهد که بله ضرر کردم. می‌پرسد طرف معامله چه؟ او هم ضرر کرد؟ پدربزرگ می‌گوید که نه، اتفاقن سود معامله را او برد. بعد حاج‌آقا جواب می‌دهد خب خوبی و خیر معامله همین بوده، تو باید وسیله می‌شدی که به زن و بچه‌ی طرف نان برسانی؛ همیشه خیر این چیزی نیست که شما می‌بینید.
 
دو ـ بنده‌های خوب خدا که همه‌جوره با خدا حال می‌کنند به این‌جور قصه‌ها می‌گویند ‫حکمت‬، آن‌چه خدا بهتر و بیش‌تر می‌دانسته و ما نسبت به‌ش جاهلیم و لابد بعدن برای‌مان کلیداسرارطور رمزگشایی می‌شود. من به‌ش می‌گویم توجیه، نه حکمت؛ توجیهی در قالب حکمت برای این‌که رابطه‌ی عبد و معبود شکرآب نشود لابد و وگرنه کسی که استخاره می‌کند برای خودش و منظور مشخص خودش استخاره می‌کند، نه خیر و صلاح دیگری.
 
 
پ. ن: خدایا ببخش که تا اطلاع ثانوی قهرم و قداره‌ام را با بداخلاقی برایت چپ بسته‌ام. تحمل کن لطفن؛ چند روز دیگر با گردن کج برمی‌گردم (برم می‌گردانی) و آشتی می‌کنیم. بوس فعلن. مواظب خودت باش عشقم.

۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

به لحظه‌ی همزمانی رسیدن یاد و سلامی خاص، و پهن شدن ناگهانی آفتاب روی یک روز ابری خاکستری لبخند می‌زنم؛ آمیزاد بنده‌ی نشانه‌ای که من‌ام...

۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

سرمشق (7)

گاهی هم به آخرش فکر نکنید؛ استرس رسیدن به ایستگاه آخر لذت مسیر و سفر را کوفت‌تان می‌کند خب.

۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

عیدتان مبارک!

این روزهایی که از لحظه‌ی چشم باز کردن حال‌تان خوب است، فکر می‌کنید ته دل‌تان چیزی روشن شده، توی تاکسی بی‌خودی لبخند سبک و نرمی روی لب‌هایتان نشسته اما حتا نمی‌دانید که «چرا» و «از کجا» و «به چه دلیل» را قدر بدانید؛ خیلی زیاد هم قدر بدانید. این روزها یقینن عیدهای ثبت‌نشده و غیررسمی زندگی‌اند. زنده باد عید.

از رموز حروف دلبری

شست واژه‌ها خیلی زودتر از خودتان از اتفاق خبردار می‌شود؛ درست همان وقت‌هایی که خودتان هیچ حواس‌تان نبوده، واژه‌ها آن‌قدر بین‌تان رفت‌وآمد کرده‌اند و صیقل خورده‌اند که بی‌سروصدا یکی شده‌اند. یکی از شب‌هایی که بی‌خواب شده‌اید و بیدار نشسته‌اید به حرف زدن، واژه‌ی منحصربه‌فرد خودتان را از دهانش می‌شنوید، کمی مکث و چند ثانیه سکوت می‌کنید، بعد یک‌دفعه مچ خودتان را می‌گیرید و تازه دوزاری‌تان می‌افتد که لابه‌لای واژه‌هایتان چیز دیگری هم جابه‌جا شده است و شما نفهمیده‌اید؛ جابه‌جا که نشده، خزیده، چنان نرم و ملایم سُر خورده که نه توجه‌تان را جلب کرده و نه توی ذوق‌تان زده. کم‌کم که هشیار شوید می‌بینید فقط واژه یکی نکرده‌اید، تنها واژه نداده‌اید و واژه نگرفته‌اید، دلی هم رفته از طرفین به طرف مقابل‌شان با کلمات و ای‌وای... واژه‌ها رفته‌اند و با خودشان دل برده‌اند، دل‌بری کرده‌اند. واژه‌ها خیلی زودتر از خودتان از اتفاق خبردار شده‌اند. واژه‌ها خودشان خبر شده‌اند.

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

تاکسی‌نارنجی

یک روزی هم این قد و هیکل گنده روی جاروبرقی نارنجی مادربزرگش می‌نشست و از این سر خانه به آن سرش ماشین‌سواری می‌کرد؛ مادربزرگش کوکب‌خانمی مهربان بود که دلش نمی‌آمد بچه را از روی جاروبرقی بلند کند تا خودش راحت‌تر و سبک‌تر جارو را پشت سرش بکشد، می‌نشست و جاروبرقی را هل می‌داد که بچه بازی‌اش را بکند.

بزرگ شدن چه لطفی دارد وقتی نه مادربزرگی هست، نه جاروبرقی دیگر ماشین می‌شود؟ بزرگ شدن چه لطفی دارد وقتی دعای مادربزرگش مستجاب نمی‌شود؟

۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه

مثلن از عصر که چادرمشکی‌به‌سر دنبال دل خواب‌دیده‌ام می‌گشتم در صحن حرم، یادم آمده که یکی از همین روزهای تاسوعا و عاشورای بچگی، بابا دست منِ پنج‌شش ساله را گرفت و علیرضای یکی‌دو ساله را روی دوشش سوار کرد و سه‌تایی رفتیم برای عزاداری سمت بازار طبق معمول.
نزدیک ظهر، بعد از عزاداری دیدن و کلی راه رفتن، رسیدیم به هیاتی شاید همان اطراف که گویا بانی‌اش آشنای بابا بود. راه‌مان ـ راهم ـ ندادند؛ همان دم در به بابا گفتند که دخترتان با این لباس نمی‌تواند وارد قسمت ‌آقایان بشود، یا باید برود قسمت خانم‌ها بنشیند ـ که خب نشدنی بود؛ کوچک بودم و بدون مامان تنهایی نمی‌توانستم، سختم بود ـ یا که چادر سرش کند و برگردد.
پنج‌شش ساله بودم. بلوز و دامن‌کوتاه مشکی پوشیده بودم با جواب‌شلواری و کفش سفید.

دنیای غریب خاطرات تصویری


خانه‌ی عمه‌ی مادرم در محله‌ی قدیم‌شان ـ پیش از آن‌که کوبیده شود و آپارتمان چهار طبقه‌ای از خرابه‌اش برخیزد ـ پنجره‌ای داشت همین مدلی، که چشم اتاق پذیرایی را به کوچه‌ای بن‌بست روشن می‌کرد.
شب چهارشنبه‌سوری‌ای که علیرضا داشت به دنیا می‌آمد، من را سپردند به عمه و راهی بیمارستان شدند. پسرعمه‌ی بزرگ مرا نشاند پشت پنجره که شاهکار آتش‌سوزی پسرانه‌ای که با رفقایش در کوچه راه انداخته بودند را تماشا کنم و شاید کم‌تر از بهانه‌گیری برای مامان بدخلقی کنم، و خودش رفت که به کوچه بپیوندد. پسرعمه‌ی کوچک که در کوچه داشت با بچه‌ها آتش می‌سوزاند، برگه‌ای که از دفتر مشقش کنده بود را آتش زد و از لای نرده‌ها به سمتم آورد تا من هم از آن پشت سهمی از ذوق مراسم‌شان ببرم لابد. کاغذ سفید داشت کم‌کم می‌سوخت و سیاهی‌هایش بیش‌تر می‌شد. همین‌طور که کاغذ را نزدیک می‌آورد تکه‌ای سیاه افتاد روی انگشت کوچک پای چپم. شروع کردم به گریه؛ ترسیده بودم، از فکر این‌که سوخته‌ام ترسیدم بیش‌تر. عمه با صدای گریه‌ام آمد بغلم کرد و از پشت پنجره برم داشت. کلی هم به پسرها تشر زد تبعا.
با دیدن این عکس، دوباره یادم آمد که مجید آن‌شب کتکی خورد که خب حق‌ش نبود. من نسوخته بودم، فقط ترسیده بودم.
نوشتم «[می‌بینیم هم‌دیگر را،] وقت هست حالا» و نقطه گذاشتم و فرستادم. پیام فرستاده شده را دوباره خواندم و فکر کردم حالا اگر وقت نبود، اگر دیگر نشد که وقت بشود چه؟ دیدم هیچ‌کدام‌مان از خدا نامه نگرفته‌ایم که تا کی فرصت داریم؛ بعید نیست هربار، بار آخر باشد، بعید نیست بار بعدی وجود نداشته باشد. دل‌م بیش‌تر از آن‌که بگیرد، تنگ شد.

۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه

۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

موی سپید را فلکم رایگان نداد

خب، یک وقتی هم تمام تلاش‌ت را می‌کنی و نتیجه نمی‌گیری؛ تمام زورت را می‌زنی و راه به جایی نمی‌بری. بالا و پایین می‌روی و نمی‌شود آخر، هیچ‌جوری زورت به تغییر اوضاع نمی‌رسد. راه درست، چاه درست، زمان و زمانه درست، اما چیزی مخفی هست که نمی‌گذارد بشود. اتفاقی که باید و انتظارش می‌رود نمی‌افتد. زمین و زمان را به هم می‌دوزی و آخر؟ هیچ؛ هیچ ِ هیچ. خسته و نالان می‌خزی گوشه‌ای و تن می‌دهی. می‌روی و دست می‌کشی؛ لااقل برای مدتی هم که شده بی‌خیال می‌شوی و فقط نگاه می‌کنی.

گاهی ـ در این سکوت و انفعال اجباری ـ خودش درست می‌شود و طبعن گاهی هم نه. گاهی هم زمانه آن‌قدر می‌چرخد و آن‌قدر زمان می‌گذرد که بالاخره از جایی جواب سوال‌های بی‌پاسخ آن روزگار ِ «چرا نه؟ چرا نمی‌شود؟ چرا نشد؟» می‌رسد. امان از لحظه‌ای که می‌فهمی مساله خود تو و راه و چاه و زمان و... نبودید، همه‌ی آن نشدن‌ها و پا نگرفتن‌ها آتش دیگری بوده که با «شدن» می‌توانسته دامن تو را بگیرد و مهربان‌کس ِ آگاه‌تری حواسش به دامن تو بوده که نسوزی.


پ. ن: موی سپید را فلکم رایگان نداد / این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام [رهی معیری]