۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه

دنیای غریب خاطرات تصویری


خانه‌ی عمه‌ی مادرم در محله‌ی قدیم‌شان ـ پیش از آن‌که کوبیده شود و آپارتمان چهار طبقه‌ای از خرابه‌اش برخیزد ـ پنجره‌ای داشت همین مدلی، که چشم اتاق پذیرایی را به کوچه‌ای بن‌بست روشن می‌کرد.
شب چهارشنبه‌سوری‌ای که علیرضا داشت به دنیا می‌آمد، من را سپردند به عمه و راهی بیمارستان شدند. پسرعمه‌ی بزرگ مرا نشاند پشت پنجره که شاهکار آتش‌سوزی پسرانه‌ای که با رفقایش در کوچه راه انداخته بودند را تماشا کنم و شاید کم‌تر از بهانه‌گیری برای مامان بدخلقی کنم، و خودش رفت که به کوچه بپیوندد. پسرعمه‌ی کوچک که در کوچه داشت با بچه‌ها آتش می‌سوزاند، برگه‌ای که از دفتر مشقش کنده بود را آتش زد و از لای نرده‌ها به سمتم آورد تا من هم از آن پشت سهمی از ذوق مراسم‌شان ببرم لابد. کاغذ سفید داشت کم‌کم می‌سوخت و سیاهی‌هایش بیش‌تر می‌شد. همین‌طور که کاغذ را نزدیک می‌آورد تکه‌ای سیاه افتاد روی انگشت کوچک پای چپم. شروع کردم به گریه؛ ترسیده بودم، از فکر این‌که سوخته‌ام ترسیدم بیش‌تر. عمه با صدای گریه‌ام آمد بغلم کرد و از پشت پنجره برم داشت. کلی هم به پسرها تشر زد تبعا.
با دیدن این عکس، دوباره یادم آمد که مجید آن‌شب کتکی خورد که خب حق‌ش نبود. من نسوخته بودم، فقط ترسیده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر