مثلن از عصر که چادرمشکیبهسر دنبال دل خوابدیدهام میگشتم در صحن حرم، یادم آمده که یکی از همین روزهای تاسوعا و عاشورای بچگی، بابا دست منِ پنجشش ساله را گرفت و علیرضای یکیدو ساله را روی دوشش سوار کرد و سهتایی رفتیم برای عزاداری سمت بازار طبق معمول.
نزدیک ظهر، بعد از عزاداری دیدن و کلی راه رفتن، رسیدیم به هیاتی شاید همان اطراف که گویا بانیاش آشنای بابا بود. راهمان ـ راهم ـ ندادند؛ همان دم در به بابا گفتند که دخترتان با این لباس نمیتواند وارد قسمت آقایان بشود، یا باید برود قسمت خانمها بنشیند ـ که خب نشدنی بود؛ کوچک بودم و بدون مامان تنهایی نمیتوانستم، سختم بود ـ یا که چادر سرش کند و برگردد.
پنجشش ساله بودم. بلوز و دامنکوتاه مشکی پوشیده بودم با جوابشلواری و کفش سفید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر