۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

تاکسی‌نارنجی

یک روزی هم این قد و هیکل گنده روی جاروبرقی نارنجی مادربزرگش می‌نشست و از این سر خانه به آن سرش ماشین‌سواری می‌کرد؛ مادربزرگش کوکب‌خانمی مهربان بود که دلش نمی‌آمد بچه را از روی جاروبرقی بلند کند تا خودش راحت‌تر و سبک‌تر جارو را پشت سرش بکشد، می‌نشست و جاروبرقی را هل می‌داد که بچه بازی‌اش را بکند.

بزرگ شدن چه لطفی دارد وقتی نه مادربزرگی هست، نه جاروبرقی دیگر ماشین می‌شود؟ بزرگ شدن چه لطفی دارد وقتی دعای مادربزرگش مستجاب نمی‌شود؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر