خب، یک وقتی هم تمام تلاشت را میکنی و نتیجه نمیگیری؛ تمام زورت را میزنی و راه به جایی نمیبری. بالا و پایین میروی و نمیشود آخر، هیچجوری زورت به تغییر اوضاع نمیرسد. راه درست، چاه درست، زمان و زمانه درست، اما چیزی مخفی هست که نمیگذارد بشود. اتفاقی که باید و انتظارش میرود نمیافتد. زمین و زمان را به هم میدوزی و آخر؟ هیچ؛ هیچ ِ هیچ. خسته و نالان میخزی گوشهای و تن میدهی. میروی و دست میکشی؛ لااقل برای مدتی هم که شده بیخیال میشوی و فقط نگاه میکنی.
گاهی ـ در این سکوت و انفعال اجباری ـ خودش درست میشود و طبعن گاهی هم نه. گاهی هم زمانه آنقدر میچرخد و آنقدر زمان میگذرد که بالاخره از جایی جواب سوالهای بیپاسخ آن روزگار ِ «چرا نه؟ چرا نمیشود؟ چرا نشد؟» میرسد. امان از لحظهای که میفهمی مساله خود تو و راه و چاه و زمان و... نبودید، همهی آن نشدنها و پا نگرفتنها آتش دیگری بوده که با «شدن» میتوانسته دامن تو را بگیرد و مهربانکس ِ آگاهتری حواسش به دامن تو بوده که نسوزی.
پ. ن: موی سپید را فلکم رایگان نداد / این رشته را به نقد جوانی خریدهام [رهی معیری]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر