۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

«و به ناگهان خانه، میدان‌، خیابان‌ها، شعر و باغ‌ها... از فنجانی چای سر بر می‌آورند»*


باید بنویسم. باید بنویسم از عطر چایی لاهیجانی که باید با هم بخوریم. باید بنویسم تا یادمان بماند چای نخورده‌مان سه بار یخ خواهد کرد، و هر سه بار کافه‌چی خوش‌اخلاقی خواهد بود که عین هر سه بار، مهربان کنار میزمان حاضر شود و فهمیده نگاه‌مان کند و با لب‌خند بگوید «الان براتون عوض‌ش می‌کنم.» و برود. باید بنویسم که چای را حتا اگر لاهیجان باشد چه‌قدر دوست ندارم، اما باید بدانی آن چای که با تو یخ کند حسابش از همه‌ی چای‌های عالم سواست.
باید بنویسم از چایی لاهیجانی که باز باید با هم بخوریم.


* به گمانم این جمله از پروست باشد.

۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

آهوی دشت زنگاری

یک بار هم وقتی جوان بودم بین عقل و دلم گیر کردم؛ نوزده‌بیست سال‌ام بود.
ـ خب؟
تو بین سیب و پرتقال کدام را انتخاب می‌کنی؟ من ادامه‌ی تحصیل دادم.
ـ بعدش؟ بعدش چه شد؟
انصراف دادم دختر جان. حوصله‌ی درس نداشتم.


ـــ بخشی از یک داستان نوشته نشده
https://instagram.com/p/zcr-XOsgHK/

عمه‌بلقیس از وقتی از خاندان حَسَن یوسفیان جدا شد، یک هفته‌ای مهمان آشپزخانه مامان بود تا همین شنبه که با خودم بردم‌اش کنار دست و دل «استاد ورنوس فادرانی» تا زیر سایه‌ی ایشان جانی دوباره بگیرد.
عمه‌بلقیس که از کم‌نوری اقامت‌گاه موقتش از حال و نا رفته‌بود، در مدتی کم‌تر از حد انتظارم جانی دوباره یافت و رنگ و رخ برگ‌های ابلق‌اش برگشت و لپ‌هایش گل انداخت.

به گمانم من و عمه‌بلقیس از یک تباریم؛ هر دو با بوسه‌ی آفتاب جان می‌گیریم.

۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

زندگی قورباغه‌ی زنده‌ای است که نابینایی آن را با اشتها می‌خورد

https://instagram.com/p/zUxjZ1sgGb/

«زندگی به خیار می‌ماند، ته‌اش تلخ است.»
دوست‌ش گفته‌بود:
ــ از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه می‌کنند. سر و ته خیار را اشتباه می‌گیرند. سر خیار آن جایی است که زندگی ِ خیار آغاز می‌شود. یعنی از میان گُلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا می‌آید و لبخند می‌زند. رشد می‌کند پیش می‌رود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. می‌ایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگی ِ خیار. 

ــ مرادی کرمانی، هوشنگ/ از متن

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

اگر روزی، روزگاری، جایی، لازم شد دست‌تان را به هر دلیلی روی شانه‌ی کسی بگذارید و دل‌ش را قرص کنید که بزند به دل خطر، به چشم‌هایش خیره شوید و با لحن مطمئن و محکمی برایش بخوانید:
«نترس از زمانه که بی‌اعتبار است
که هر لحظه من اعتبار تو هستم»

ندیده‌ام، ولی به گمانم اعتبار این کلام معجزه کند.

حضرت‌جان ِ لگن

همان سالی که سر کلاس از هم‌نامی کوکب‌خانم باسلیقه‌ی کتاب فارسی‌مان با مامان‌بزرگم ذوق کردم، بابا یک ماشین قرمز خرید که شبیه هیچ‌کدام از ماشین‌هایی که تا آن موقع دیده بودم نبود. بعد از آن، تا وقتی هم که ماشین ما بود هیچ شباهتی به ماشین‌های دیگر نداشت؛ مثل هیچ ماشینی راحت استارت نخورد و راحت روشن نشد، هروقت صلاح می‌دید وسط راه پشت چراغ‌قرمزها و جاهایی که راننده از سرعتش کم می‌کرد، یا در سربالایی‌هایی که دنده را سنگین می‌کرد، خاموش می‌کرد. بیش‌تر از این‌که پیش ما باشد هم داشت به جیب آقای تعمیرکار ماشین حال می‌داد.
یک روز سرد احتمالن زمستانی آقای احمدی راننده‌ی سرویس‌مان، سمن (هم‌کلاسی/هم‌سایه/هم‌سرویسی‌ام) را فرستاده بود دم در خانه‌مان که ببیند چرا ساعت یک ربع به هفت است و من سر خیابان بیستم نایستاده‌ام؛ سمن هم آمده بود و دستش را گذاشته بود روی زنگ و هی زنگ زده بود تا بالاخره مامان خودش را رسانده بود به آی‌فون خانه و گفته بود که سمن‌جان شما برو و به سرویس بگو معطل رعنا نشود؛ ما خواب مانده‌ایم و خودمان می‌آوریم‌اش مدرسه. مامان که راه‌ش از همه‌مان دورتر بود، فوری لقمه‌ام را گذاشته‌بود توی کیفم، ظرف میوه را هم جلدی گذاشته‌بود توی کیف آن‌یکی بچه و بدوبدو رفته‌بود که با اتوبوس‌های سریع‌السیر نفرت‌انگیز یوسف‌آباد خودش را برساند به مدرسه‌اش. حضرت لگن سردش بود، دلش نمی‌خواست روشن شود؛ بابا خلاص کرد و انداخت در سرازیری بیستون رو به پایین و هل‌اش داد. من دست علیرضا را گرفته بودم و پشت سر بابا و قرمز می‌دویدم. حضرت فرمود: تق... تق... تق یا نمی‌دانم، پِت... پِت... پِت و بلافاصله صدای بامزه‌ای شبیه شیهه‌ی اسب از خودش درآورد و لرزید و روشن شد. بابا انگار که در خط مقدم باشد، خیلی حماسی دست‌ش را توی هوا محکم تکان داد و به ما اشاره کرد که یعنی «بجنبید بپرید بالا!» پریدیم بالا و خداخدا کردیم چراغ سر فتحی‌شقاقی قرمز نباشد. ساعت از هشت گذشته بود که بابا جلوی در مدرسه پیاده‌ام کرد.
در شاگرد راننده‌ی ماشین باگ داشت؛ یعنی اگر با زور ملایمی بسته می‌شد، در دست‌اندازی چاله‌ای چیزی که می‌افتاد باز می‌شد. یکی از همین روزهایی که به سرویس نرسیده بودم، نشستم کنار بابا که با حضرت لگن برساندم مدرسه. بابا گفت در را سفت ببند؛ نبستم. عمدن در را شل بستم که وقتی می‌افتد توی دست‌انداز ِ جلوی ششمین کوچه‌ی مانده به انتهای چهلستون که چاله دارد، باز شود و خودم دست دراز کنم و در را ببندم. چرا؟ دستور از هشت‌سالگی صادر شده بود و من بی‌تقصیر بودم. رسیدیم به ششمین کوچه‌ی مانده به انتهای چهلستون و حضرت افتاد توی چاله و طبق نقشه در باز شد. بابا ترسید، خیلی؛ سرعتش را کم کرد و داد زد سرم «در را ببند!» با دست چپش فرمان را گرفته بود و با دست راستش دست چپ من را، که موجود 128 سانتی‌متری‌اش که هوس هیجان کرده‌بود پرت نشود بیرون! شب هم به مامان شکایتم را کرده بود که دخترت صبح از ترس به خدا رسانده‌ام.
 
لگن ما خیلی خسته بود. آن قدر که همه‌مان خاطرات درب‌وداغان ازش داریم، خاطره‌ی خوب نداریم. من هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که همیشه توی ماشین سردم بود. یادم نمی‌رود که مامان خوشش نمی‌آمد سوار فیات لادای قرمز بابا بشود، بس که توی راه اذیت‌مان می‌کرد. اما با همه‌ی این‌ها هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که اولین‌بار «آهای مهتاب پا ورچین، پاورچین سایه برچین» امید را توی همان ماشین شنیدم؛ وقتی که خواب پلک‌های علیرضا را چنان سنگین کرده‌بود که مژه‌های بلند و برگشته‌اش را روی هم رسانده‌بود و کله‌‌اش افتاده بود روی شانه‌ی راستم. همان موقع که دستم را برده‌بودم پشت گردنش و طوری بغلش کرده‌بودم که توی گودی بین بازو و شانه‌ام جا شود و به خوابش تا خانه ادامه بدهد، همان موقع ذهن معصوم تصویرساز بچگی‌م «بگو مهتاب تو آروم‌تر گذر کن / صدای پای تو بیدارش نسازه» را برای برادرش می‌خواند. ذهن تصویری من خیلی چیزها یادش هست؛ یادش هست که لگن ما گناهی نداشت، فقط خسته بود.

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

بوی‌هود

پسرها بعد از ناهار بالشت‌هایشان را برده‌اند جلوی تله‌ویزیون، گذاشته‌اند کنار هم و دراز کشیده‌اند؛ خوابشان برده‌است. گوش خانه را سکوت کر کرده. هر از گاهی فقط صدای سرفه‌ی آن‌یکی که کوچک‌تر از بلند می‌شود. بدجوری سرماخوردگی‌اش طول کشیده؛ از این بچه‌های زودمریض‌بشوی بدمریض است که دیر هم خوب می‌شود. سرما از اتاقم فراری‌ام داده، آمده‌ام توی اتاق تله‌ویزیون و کنار بخاری ایستاده‌ام، بالای سر بچه‌ها. یکی‌شان پسر برادر مامان است، آن‌یکی پسر برادر بابا. جفت‌شان روی دنده‌ی راست‌شان خوابیده‌اند، جفت‌شان به طرز خنده‌داری دست راست‌شان را زده‌اند زیر چانه‌شان و انگار دارند به چیز خیلی مهمی فکر می‌کنند در خواب. جفت‌شان گردن‌هایشان را خم نکرده‌اند توی یقه‌شان؛ سربلند خوابیده‌اند و بدن‌شان می‌گوید که پرچم ما بالاست.
برمی‌گردم توی اتاقم. هنوز سرد است و هنوز چیز زیادی از فیلم نگذشته. ماگ و پیش‌دستی کیک را از روی میز برنداشته‌ام. مامان بچه‌بزرگه آمد دنبالش و رفت؛ آن‌یکی که تنها شد، خزید پشت در اتاق و در زد: «اجازه بیام تو؟» بدون این‌که برایش مهم باشد من تا گردن توی فیلم غرق شده‌ام، شروع کرده گزارش دادن. فردا قرار است با مدرسه برود اردو. ذوق دارد. تعریف می کند که دفعه‌ی پیش که رفته‌اند اردو، دیر رسیده خانه و عزیز نگران شده‌است، در صورتی که خبر داده بوده و خود عزیز یادش رفته. می‌خواهد برای میمون‌ها خیار ببرد. می‌گویم «نبر؛ خوراکی دادن به حیوان‌های باغ وحش ممنوع است.» می‌پرسد «اگر ممنوع نبود چی؟» می‌گویم «ممنوع است، روی تابلویی نوشته که هست؛ به هرحال درست نیست به حیوان‌ها غذا بدهی.» می‌گوید «اگر تابلو نبود من به‌شان غذا می‌دهم.» سرتق است، ولی نه از آن‌هایی که خیره و چشم سفید باشد، سرتقی و یک‌دندگی‌اش آدم را اذیت نمی‌کند. بابای میسن پشتش را کرده به دوربین و دارد روی خاکستر آتش جیش می‌کند. از میسن می‌پرسد که او هم دوست دارد این رسم جنگلی را اجرا کند؟ معذب می‌شوم، فیلم را پاز می‌کنم و به بهانه‌ی این که اتاق سرد است می‌فرستمش بیرون. به پسربچه‌ها، به پسرها فکر می‌کنم که پسرانگی‌شان در فیلمی هم که به نام دنیای خودشان است، خیلی جاها زیر سایه‌ی دخترانگی ما رفته. پسرها خیلی بیش‌تر از آن‌که به نظر می‌رسد مظلوم‌اند.

۱۳۹۳ بهمن ۲۶, یکشنبه

دختر داشت معصومیت لباس سفید را با کمک مرد می‌کشید توی ماشین گل‌زده‌ای که همه دست‌زنان و جیغ‌زنان و هلهله‌کنان دورش جمع شده بودند و منتظر بودند تا راه بیافتد... «تو که جون ِ منی، عمر منی» و ماشین راه افتاد. در خلوت ماشین دختر خسته به پسر لبخند می‌زد و با دست چپش اشاره می‌کرد که دوباره دور میدان آزادی را بچرخد... «کویرم و انگار که بارون منی» دختر به دور دوم و سوم و چهارم هم راضی نشده بود؛ دختر گفته بود شب عروسی مامان‌اینا بابا مامان را سه بار دور میدان آزادی چرخانده، ما باید بیش‌تر بچرخیم پس! تازه آن موقع روی برج نوربازی هم نبوده، دل‌ت می‌آید نچرخیم؟ ببین برج آزادی را وقتی آن‌طور لامذهب بنفش می‌شود و باز هم خندیده بود. دندان‌های سفید پسر از شدت خنده پیدا بود... «تو تموم عشق این دیده‌ی گریون منی» و ماشین گل‌زده فید شده بود به عکس‌های بچگی‌شان، عکس‌های مدرسه‌شان، فارغ‌التحصیلی، کوه‌ها و پیک‌نیک‌ها و بعدترش سفرهای دونفره‌ی سکرت‌شان و رسیده بود به عکس‌های نامزدی... داشت می‌خواند «تویی نبض خوب تکرار» و دختر توی بغل پسر جابه‌جا شد، بیش‌تر فرو رفت. پسر که قدش بلندتر بود، کمی سرش را خم کرد و موهای دختر را بوسید... «دلمُ از من گرفتی، نمی‌دونی چه قشنگ بود اشتباهت». تله‌ویزیون را خاموش کرد. دختر را محکم‌تر به خودش فشرد.



|کویر ـ شهرام صولتی| ـ |تهیه‌کننده: رادیو نعنا|

۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

اتوبوس شب

هفته‌ی سوم آبان بود یا دی‌ماه یادم نیست. داشت باران می‌بارید روی آش رشته‌مان. پرسید: 1984 را خوانده‌ای؟ گفتم: نه، هیچ کتابی از جورج اورول نخوانده‌ام. گفت همین پشت توی بازارچه‌ی پارک یک کتاب‌فروشی هست که کلی کتاب‌های قدیمی و سخت‌پیداشو دارد، گفت که آش‌مان را بخوریم و به‌ش سر بزنیم. باران ریزتر از آن بود که خیس‌مان کند و من بی‌میل‌تر از آن بودم که آش‌ام را تمام کنم؛ دعوایم کرد که «بر خلاف ظاهر غلط‌اندازت غذا حرام‌کن‌ای!». آقای پیرمرد کتاب‌فروش گفت که 1984 ندارد. گفتم: خودم سر فرصت می‌خرم‌ش، لازم نیست به زحمت بیافتی. گفت: نه، من گفته‌ام برایت می‌خرم پس خودم می‌خرم. ماشین را که کمی پایین‌تر از در ورودی پارک کرده بود راه انداخت و روبه‌روی کتاب‌فروشی سر نبش یکی از خیابان‌های فرعی دوازده فروردین نگه داشت و دوبله پارک کرد. صدای فلاشر پیچید توی ماشین، گفتم: بنشینم تا برگردی؟ گفت: نه، چرا تنها بمانی؟ گفتم: خب دوبله پارک کرده‌ای، بنشینم تا زود برگردی. گفت: زود برمی‌گردیم، ولی اگر دوست داری خب بمان همین‌جا. پیاده شدم. کفش‌های بادی قرمزم تا کمر رفت توی یک نیم‌چاله‌ی پر از آبی که از باران تند پر شده بود. پشت سرش رفتم داخل کتاب‌فروشی. کتاب «قیرمیزی سئوگی» روی پیشخوان نشسته بود؛ انگشت اشاره‌ی دست راستم را گذاشتم روی «قیرمیزی» و گفتم: خب این‌که یعنی قرمز، آن سئوگی‌اش یعنی چی آن‌وقت؟ سرم را آوردم بالا دیدم نیست، رفته طرف آقایی و دارد ازش سراغ کتاب را می‌گیرد. پیدایش کرد؛ هم 1984 و هم مزرعه‌ی حیوانات را. گفتم: حالا چرا دوتا؟ گفت: برای این‌که این‌یکی را هم باید بخوانی، فضایش به آن‌یکی نزدیک است؛ بخوان، بعدن با هم در مورد هردویشان حرف می‌زنیم.
هفته‌ی سوم آبان بود یا دی‌ماه یادم نیست؛ یادم هست مانتو و مقنعه‌ی سورمه‌ای‌م را، اما این‌که آن‌روز لاکم را هم با رنگ کفش و ژاکت بلندم ست کرده بودم یادم نیست. یادم هست که همه‌ی موزیک‌هایی که در ماشین گوش می‌دادیم رندوم پلی می‌شد، اما آن آهنگ لئونارد کوهن را یادم نیست. یادم هست که یادآوری کردم کتاب را خواندم و وقتش است درموردش حرف بزنیم، اما چرا نشد را یادم نیست. از آن سال به بعد، زمین چنان چهاربار به دور خورشید گشته که «چرا آن‌همه دوستش داشتم؟» را یادم نیست؛ حتا چشم‌هایش را یادم نیست.
اما امشب باز هم خیابان ولی‌عصر ستاره‌ای از جیب پیراهنش به معجزه درآورد و به رویم آورد که آدمیزاد فکر می‌کند فراموش کرده‌است، اما در حقیقت فراموشی وجود ندارد، و هرچه هست ادای فراموشی است. کاش خیلی زود گندش دربیاید که معجزه‌ی امشب خیابان مثل همان عطرهای ارزانی که گوشه‌ی پیاده‌رو بساط کرده بودند، تقلبی بود.

۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سه‌شنبه

هنر لذت از تنهایی

هروقت آدم یاد بگیرد بدون دخالت هیچ عامل بیرونی حالش خوب باشد و خودش بتواند به‌تنهایی حال خودش را خوب کند، یعنی به آن بلوغ نهایی و تکمیلی رسیده است، آن کیمیای سعادت را یافته است؛ مهم هم نیست وسط بزرگ‌ترین طوفان زندگی‌اش در حال دست‌وپا زدن باشد، یا لب ساحل با یک لیوان آب‌پرتقال تگری در حال آفتاب‌گرفتن.
امروز موهایم را زیر مقنعه نبسته‌ام، روی‌ش را جمع کرده‌م و کلیپس زدم. خیلی خوش‌حال نیستم که موهایم دورنگ شده و تکه‌های قدیمی های‌لایتش جلوی موهام هنوز روشن‌تر از بیس است. مامان دی‌شب گفت که بامزه‌ست، ولی می‌دانم معنی بامزه مثل «بانمک» است که به بچه‌های زشت می‌گویند، بس که رویشان نمی‌شود راستش را بگویند مبادا بچه یا مامان‌بابایش به‌شان بربخورد.
موهایم را زیر مقنعه باز گذاشته‌م و هربار که از اتاق می‌خواهم بیرون بروم کمی پشت در مکث می‌کنم،‌ صف سربازهای پریشان نافرمان را با دستم مرتب می‌کنم و دم‌شان را می‌گیرم و می‌گذارم توی یقه‌ام که زیر مقّرشان به کمین هیچ‌کس بمانند. وقتی داشتم جلوی آینه‌ی دست‌شویی مقنعه‌ام را مرتب می‌کردم خانم ح. که داشت وضو می‌گرفت گفت: با لاک وضو گرفتم! خنده‌اش را که قطع کرد پرسید: راستی تو ازدواج کردی؟ نامزد؟ انداختم به شوخی: از دیروز تا حالا یعنی؟ نه! و ایستادم از ربط خشکی پوست و سرما لکچر دادم بلافاصله که سوالش را بشورد و ببرد پایین؛ مثل چایی بعد از کله‌پاچه که بعضی‌ها تویش چند قطره آب لیموترش هم می‌چکانند و عجیب هم موثر است اتفاقن.
برمی‌گردم به اتاق که از دیروز تا حالا هیچ‌کسی آهوخانوم را از جایش تکان نداده و به آبدارخانه نبرده‌است که با چایی برش گرداند. دوباره زمستان شده و باد از پنجره‌ی باز پشت سرم می‌دود بین سربازهایی که فرمان «آزادباش» شنیده‌اند و هر دسته‌شان روی خط فرضی بین‌الکتفین ولو شده‌اند و سرگرم کاری هستند احتمالن. باد تند و محکم شیطنت می‌کند و کاسه و کوزه‌ی همه‌شان را به هم می‌ریزد.

۱۳۹۳ بهمن ۲۰, دوشنبه

سرمشق (15)

اصلن کلن جدی نگیرید.
زندگی یه محدوده‌ای داره که توی لذت خلاصه می‌شه؛ هرچی توش جا نشدُ بجیشید توش.

#‏مشق_شب‬
‫#‏کلام_روز‬
‫#‏درس_زندگی‬
‫#‏ردکردگی‬ (‫#‏ردکردگی_موقت‬)