۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

حضرت‌جان ِ لگن

همان سالی که سر کلاس از هم‌نامی کوکب‌خانم باسلیقه‌ی کتاب فارسی‌مان با مامان‌بزرگم ذوق کردم، بابا یک ماشین قرمز خرید که شبیه هیچ‌کدام از ماشین‌هایی که تا آن موقع دیده بودم نبود. بعد از آن، تا وقتی هم که ماشین ما بود هیچ شباهتی به ماشین‌های دیگر نداشت؛ مثل هیچ ماشینی راحت استارت نخورد و راحت روشن نشد، هروقت صلاح می‌دید وسط راه پشت چراغ‌قرمزها و جاهایی که راننده از سرعتش کم می‌کرد، یا در سربالایی‌هایی که دنده را سنگین می‌کرد، خاموش می‌کرد. بیش‌تر از این‌که پیش ما باشد هم داشت به جیب آقای تعمیرکار ماشین حال می‌داد.
یک روز سرد احتمالن زمستانی آقای احمدی راننده‌ی سرویس‌مان، سمن (هم‌کلاسی/هم‌سایه/هم‌سرویسی‌ام) را فرستاده بود دم در خانه‌مان که ببیند چرا ساعت یک ربع به هفت است و من سر خیابان بیستم نایستاده‌ام؛ سمن هم آمده بود و دستش را گذاشته بود روی زنگ و هی زنگ زده بود تا بالاخره مامان خودش را رسانده بود به آی‌فون خانه و گفته بود که سمن‌جان شما برو و به سرویس بگو معطل رعنا نشود؛ ما خواب مانده‌ایم و خودمان می‌آوریم‌اش مدرسه. مامان که راه‌ش از همه‌مان دورتر بود، فوری لقمه‌ام را گذاشته‌بود توی کیفم، ظرف میوه را هم جلدی گذاشته‌بود توی کیف آن‌یکی بچه و بدوبدو رفته‌بود که با اتوبوس‌های سریع‌السیر نفرت‌انگیز یوسف‌آباد خودش را برساند به مدرسه‌اش. حضرت لگن سردش بود، دلش نمی‌خواست روشن شود؛ بابا خلاص کرد و انداخت در سرازیری بیستون رو به پایین و هل‌اش داد. من دست علیرضا را گرفته بودم و پشت سر بابا و قرمز می‌دویدم. حضرت فرمود: تق... تق... تق یا نمی‌دانم، پِت... پِت... پِت و بلافاصله صدای بامزه‌ای شبیه شیهه‌ی اسب از خودش درآورد و لرزید و روشن شد. بابا انگار که در خط مقدم باشد، خیلی حماسی دست‌ش را توی هوا محکم تکان داد و به ما اشاره کرد که یعنی «بجنبید بپرید بالا!» پریدیم بالا و خداخدا کردیم چراغ سر فتحی‌شقاقی قرمز نباشد. ساعت از هشت گذشته بود که بابا جلوی در مدرسه پیاده‌ام کرد.
در شاگرد راننده‌ی ماشین باگ داشت؛ یعنی اگر با زور ملایمی بسته می‌شد، در دست‌اندازی چاله‌ای چیزی که می‌افتاد باز می‌شد. یکی از همین روزهایی که به سرویس نرسیده بودم، نشستم کنار بابا که با حضرت لگن برساندم مدرسه. بابا گفت در را سفت ببند؛ نبستم. عمدن در را شل بستم که وقتی می‌افتد توی دست‌انداز ِ جلوی ششمین کوچه‌ی مانده به انتهای چهلستون که چاله دارد، باز شود و خودم دست دراز کنم و در را ببندم. چرا؟ دستور از هشت‌سالگی صادر شده بود و من بی‌تقصیر بودم. رسیدیم به ششمین کوچه‌ی مانده به انتهای چهلستون و حضرت افتاد توی چاله و طبق نقشه در باز شد. بابا ترسید، خیلی؛ سرعتش را کم کرد و داد زد سرم «در را ببند!» با دست چپش فرمان را گرفته بود و با دست راستش دست چپ من را، که موجود 128 سانتی‌متری‌اش که هوس هیجان کرده‌بود پرت نشود بیرون! شب هم به مامان شکایتم را کرده بود که دخترت صبح از ترس به خدا رسانده‌ام.
 
لگن ما خیلی خسته بود. آن قدر که همه‌مان خاطرات درب‌وداغان ازش داریم، خاطره‌ی خوب نداریم. من هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که همیشه توی ماشین سردم بود. یادم نمی‌رود که مامان خوشش نمی‌آمد سوار فیات لادای قرمز بابا بشود، بس که توی راه اذیت‌مان می‌کرد. اما با همه‌ی این‌ها هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که اولین‌بار «آهای مهتاب پا ورچین، پاورچین سایه برچین» امید را توی همان ماشین شنیدم؛ وقتی که خواب پلک‌های علیرضا را چنان سنگین کرده‌بود که مژه‌های بلند و برگشته‌اش را روی هم رسانده‌بود و کله‌‌اش افتاده بود روی شانه‌ی راستم. همان موقع که دستم را برده‌بودم پشت گردنش و طوری بغلش کرده‌بودم که توی گودی بین بازو و شانه‌ام جا شود و به خوابش تا خانه ادامه بدهد، همان موقع ذهن معصوم تصویرساز بچگی‌م «بگو مهتاب تو آروم‌تر گذر کن / صدای پای تو بیدارش نسازه» را برای برادرش می‌خواند. ذهن تصویری من خیلی چیزها یادش هست؛ یادش هست که لگن ما گناهی نداشت، فقط خسته بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر