عمهبلقیس از وقتی از خاندان حَسَن یوسفیان جدا شد، یک هفتهای مهمان آشپزخانه مامان بود تا همین شنبه که با خودم بردماش کنار دست و دل «استاد ورنوس فادرانی» تا زیر سایهی ایشان جانی دوباره بگیرد.
عمهبلقیس که از کمنوری اقامتگاه موقتش از حال و نا رفتهبود، در مدتی کمتر از حد انتظارم جانی دوباره یافت و رنگ و رخ برگهای ابلقاش برگشت و لپهایش گل انداخت.
به گمانم من و عمهبلقیس از یک تباریم؛ هر دو با بوسهی آفتاب جان میگیریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر