۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

Felice di conoscerti!

امشب سوار تاکسی پیرمردی شدم که به‌غایت محترم و باسواد بود و اهل دل. آشنا به زبان ایتالیایی، و شنونده‌ی حرفه‌ای موسیقی. مشکی پوشیده بود و عرق‌چین سفیدی هم روی سرش داشت؛ یک تار موی مشکی نمی‌توانستی توی صورتش پیدا کنی. دم پارک لاله که داشتم چک‌این می‌کردم بی‌مقدمه پرسید اینترنت داری؟ گفتم بله. گفت آخرین آهنگ معین را سرچ کن بگذار گوش بدهیم. گفتم کدام؟ گفت «هوای خونه». رویم نشد بگم با این اینترنت افتضاح، تا من سرچ کنم و دانلود بشود رسیده‌ایم آزادی؛ کمی توی لیست مدیاپلیرم گشتم و دیدم روی گوشی‌م ندارم، گفتم نیست. شمال هست. گوش می‌کنید؟ گفت «آغوش» را هم پیدا کنی خیلی‌خوب است. گفتم نه فقط همین شمال هست، سری تکان داد که «کاچی به ز هیچی»، صدایش را تا آخر بلند کردم و گوشی را گذاشتم روی داشبورد. حس اعتماد غریبی بود آن ساعت از شب؛ بی‌کلگی هم کمی شاید. ولی می‌دانید، انرژی آدم‌حسابی‌ها انکارکردنی نیست؛ جلوتر یقین کردم. گفت آهنگی هست از انریکو ماکیاس؛ تا همین چندسال پیش تله‌ویزیون زیاد پخشش می‌کرد. خدابیامرز ویگن هم آهنگ برگ خزانش را روی ملودی همین خواند. بگذارم گوش کنی؟ گفتم برگ خران را شنیده‌م، این را نه ولی. بگذارید گوش کنیم. خودش هم با خواننده می‌خواند، جمله‌به‌جمله‌ی ترانه را تکرار می‌کرد و می‌گفت دارد این را می‌گوید و ترجمه‌اش می‌کرد.

قرار بود سر جمالزاده پیاده شوم، رسیدیم ته بلوار جلوی بیمارستان امام‌خمینی؛ راننده گفت مگر این آهنگ‌ها می‌گذارند آدم سر موقع خداحافظی کند؟ خندیدم گفتم نه، ولی اشکال ندارد همین‌جا پیاده می‌شوم من. گفت توی تاریکی ساعت نه‌ونیم شب کجا این‌همه راه پیاده برگردی، دور می‌زنم سر جمالزاده. وحشت نکردم؛ گفتم نه شما مسیر خودتان را بروید من همان سر چهارراه نصرت پیاده می‌شوم، خیلی فرق نمی‌کند. از ایتالیایی خواندن‌ش و این‌که هنوز آن‌قدر درس می‌خواند تا شب‌ها روی کتاب خوابش ببرد و مداد از دستش بیفتد گفت، و آخر آن‌قدر آهنگ‌ها ایتالیایی جادو کردند که نزدیک خانه پای فرانسوی‌ها را وسط کشیدم و ازشان استمداد گرفتم تا خداحافظی کردیم.

نتیجه‌ی اخلاقی داستان؟ Music is our language!
نتیجه‌ی بعدی: متین باشید و امن. آدم‌های نازنین این دیار این‌طوری‌اند؛ حتا اگر هفت‌پشت غریبه باشند.

۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه

گفته‌اند آسمان همه‌جا یک رنگ است؛ ولی من به چشم خودم دیده‌ام که بعضی آسمان‌ها آبی‌تر است، بعضی کشورها کشورتر، بعضی ثروت‌ها ثروت‌تر، بعضی نژادها نژادتر، بعضی جان‌ها جان‌تر، بعضی حقوق‌بشرها حقوق‌بشرتر.

۱۳۹۴ مهر ۲۱, سه‌شنبه

بترک دخترکم

جمعه‌های کودکی خیلی خوشبخت بودم؛ آن‌قدر که نمی‌توانید فکرش را بکنید. صبح بیدار می‌شدیم و با صدای صبح جمعه با شما صبحانه می‌خوردیم دور هم، بعد شال‌وکلاه می‌کردیم سمت خانه‌ی بابابزرگم، خانه‌ی بابای بابا. من از این‌که هی سوار تاکسی بشویم و ماشین عوض کنیم ذوق می‌کردم. از بچگی هم دلم برای مسیرهای طولانی‌تر غنج بیش‌تری می‌زد؛ مثلن آن مغازه‌ی کفش‌فروشی را برای خرید دوست‌تر داشتم که نزدیک مهدکودک بود، نه آنی که سر کوچه‌مان بود و اتفاقن ویترینش حداقل دوبرابر بزرگ‌تر بود. روزهای جمعه‌ی خانه‌ی بابای بابا، بهشت من بود. چون رسمن هر غلطی دلم مي‌خواست می‌کردم و هر خرابکاری‌ای هم می‌کردم کسی اجازه نداشت دعوایم کند؛ یکی بود که قبل از رسیدن توبیخ‌های مامان‌بابا، از پشت سیبیل‌های پهن و پرپشتش بگوید «ولش کن چی کارش داری؟» و این‌طوری من ول می‌شدم و هیچ‌کسی تا شب به کارم کار نداشت. مادربزرگم زن دهن‌گرمی بود. هست هنوز! از این زن‌هاست که بچه‌های کوچک می‌میرند برایش بس که قصه بلد است و می‌تواند از صبح تا شب و از شب تا صبح قصه بگوید، بدون این‌که حوصله‌شان سر برود. راستش مامان‌کوکی (مامان مامان) را آن وقت‌ها خیلی کم‌تر از مهین‌جون دوست داشتم، چون مهین‌جون قصه‌های خیلی بیش‌تری بلد بود و می‌گذاشت بروم سر کمد لوازم آرایشش و روزی سه‌بار آن صندوق نارنجی به قول خودش اسباب توالت‌ش را به هم بریزم و هربار به‌م وعده بدهد وقتی بزرگ شدم آن رژ قرمزش را حتمن به من می‌دهد.

یک‌بار وقتی رفته‌بودم توی اتاقش تا به کیف لوازم آرایشش شبیخون بزنم، گفت دخترجون بیا بنشین برایت قصه‌ی دخترک و سنگ صبور را بگویم. گفتم عه این را تا حالا تعریف نکرده بودی! گفت خب بنشین تا برایت تعریف کنم. راستش هیچ‌چیز از قصه را یادم نیست، اما یک جایی از قصه را تا بمیرم فراموش نخواهم کرد... «دخترک که خیلی غصه‌اش شده بود، همین‌طور که داشت توی راه می‌رفت تا به فلان‌جا برسد، به سنگی رسید. به‌ش گفت ای سنگ صبور، تو می‌ترکی یا من بترکم؟ و سنگ صبور گفت: من می‌ترکم و ترکید و این‌جوری دل دختر نترکید و نجات پیدا کرد» این‌جایش تا همیشه یادم خواهم ماند، چون بی‌چاره را هلاک کردم بس که پرسیدم سنگ صبور یعنی چی؟ چه شکلی‌ست؟ مگر مي‌ترکد؟ یعنی مثل سنگ پاست مهین؟

اما من اگر مهین‌جونِ دخترکی بشوم روزی، قصه را شاید این‌طوری تمام نکنم. به آن دخترک خواهم گفت که دلبرکم! هرجایی از روزگار که غصه دامن دلت را گرفت، برای سنگ صبورت هم دل سبک نکن؛ از من به تو نصیحت شیره‌ی جانم، که خودت بترکی به صلاح خیلی نزدیک‌تر است. هیچ سنگ صبوری نیست که بعدها، روزی روزگاری، درد دلی که سبک کردی را علیه خودت، روی دل‌ت سنگین نکند باز. بترک دخترکم؛ هیچ سنگی صبور نیست. الکی گفته‌اند؛ همه‌شان چینی‌اند.

۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

آخرین کوکب

از صدای هواپیمایی که توی آسمان یک خط بلند سفید انداخته بود ترسیدم و دویدم توی آشپزخانه. نشسته بود روی زمین. سبزی‌های ریزشده را ریخته بود توی کاسه؛ با نظم خاصی یکی یک قاشق نمک و فلفل و زردچوبه را کپه کرده بود وسط سبزی‌ها. می‌خواست تخم‌مرغ‌ها را بشکند که نشستم روبه‌رویش و گفتم «بده من بشکنم»؛ گفته بود نه، کار بچه نیست. اصرار کرده بودم و تخم‌مرغ را داده بود دستم. هول شده بودم انگار که به جای این‌که تخم‌مرغ را توی ظرف بشکنم بیرون ظرف شکستم و ریختمش روی موکت کف آشپزخانه. گفت دیدی به‌ت گفتم! فوری از توی کابینت یک پیاله برداشت و با قاشق سفیده‌ی لزج را جمع کرد توی پیاله و آخر رویش دستمال خیس کشید و حتا دعوایم هم نکرد. ناهار را که خوردیم، گفت دوتا بالشت بیاور بخوابیم. مثل همه‌ی بچه‌ها گفتم نمی‌خواهم بخوابم؛ گفت بخواب که تا بیدار شوی مامانت از مدرسه آمده باشد. گفتم پس به شرطی که قصه بگویی. بالشت خنک را گذاشتم کنار بالشتش و صورت‌به‌صورت هم دراز کشیدیم. قصه‌ی کدوکدو قلقله‌زن را داشت تعریف می‌کرد، گفتم «این نه، یکی دیگه بگو.» یکی دیگر گفت. هر بار که گرمای خواب می‌دوید زیر پلک‌هایش و صدایش را می‌دزدید، می‌گفتم «بقیه‌اش؟ بعدش چه شد؟» و وادارش می‌کردم قصه‌ای که از اول تا آخرش را با خودش از حفظ می‌گفتم را تمام کند. می‌گفت چشم‌هایت را ببند که خواب تویش برود. می‌گفتم اگر چشم‌هایم بسته باشد خواب چه جوری تویش برود؟ دست چپش را گذاشت پشت کمرم و آرام و با ریتمی منظم ضربه زد تا خوابم ببرد. از لای پلکم دزدکی نگاهش کردم تا ببینم خودش چشم‌هایش را بسته یا نه؛ و وقتی مطمئن شدم، چشم‌هایم را باز کردم تا خواب پشت در بسته‌ی چشم‌هایم نماند.

***
خیلی سال بعد، یک شب مرگ در زد. دست راست ستاره توی دست‌های خودم بود که از آسمان‌مان چیدش و رفت؛ امروز دو سال شد که قرص قمرش را در خواب می‌بینم فقط.

۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

توقع بی‌جا مانع کسب است

می‌دانید، به نظرم آقای ابی اشتباه بزرگ را آن‌جایی می‌کند که آن‌طور با شور به گوش‌مان می‌‌خواند: «...سهم من از وفا تویی، سهم من از خودم تویی، سهم من از خدا تویی» و تخم غفلت را دل‌مان می‌کارد تا وقتی روزی‌روزگاری عاشق شدیم، از معشوق(ـه)مان میوه‌ی به بار نشسته‌ی این توقع بی‌جا را طلب کنیم.
در حالی که شاید وظیفه‌ی اویی که بار عشق ما به گردنش است همین باشد که شب بشود، به عشق او غزل‌غزل صدا بشویم و ترانه‌خوان قصه‌ی تمام عاشق‌ها بشویم و رسالت‌مان تمام شود؛ هان؟

۱۳۹۴ خرداد ۱, جمعه

روزی صد دفه

می‌دونین، تا حالا فکر می‌کردم بهترین قسمت ترانه‌ی اجازه‌ی داریوش، اون‌جاس که می‌خونه «چشم ِ ماهُ در میارم/ یه نَوَرده‌بون می‌آرم/ عکس ِ چشمتُ می‌گیرم/ جای چشم اون می‌ذارم»؛ اما حالا فکر مي‌کنم بهترین جاش، اون‌جاس که تو اوج می‌خونه: «دنیا رو کول‌م می‌گیرم، روزی صد دفه می‌میرم/ می‌کنم ستاره‌ها رو جلوی چشات می‌گیرم/چشات حرمت زمین‌ه، یه قشنگ نازنین‌ه/ تو اگه می‌خوای نذارم هیچ‌کسی تو رو ببینه».
حالا؟ حالا رو هیچ‌کجای این تیکه انقد تاکید ندارم، مگه «دنیا رو کول‌م می‌گیرم/ روزی صد دفه می‌میرم». بعله. دنیا رو کول‌م می‌گیرم، روزی صد دفه می‌میرم. تا اطلاع ثانوی آکسان‌م هم رو «صد دفه»س.

پ. ن: خیلی قبل‌ترها (24 آوریل 2013) توی فیس‌بوک نوشته‌ام.

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

یکی از روزهای معمولی خدا که خورشید مثل همیشه از شرق طلوع کرده‌بود و بنا داشت در غرب غروب کند، مردی از بنده‌گان معمولی خدا، همین‌طور سرش را انداخته بود پایین که یک‌باره دید در جایی نیمه‌باز مانده‌است. بدون این‌که یااللهی چیزی بگوید سرش را از لای در تو کرد. زن‌های بی‌حجاب که متوجه حضورش شده بودند، دست‌هایشان را روی موها و بدن نیمه‌عریان‌شان گذاشتند و از چیزی شبیه شوک، بی‌اختیار شروع کردند به شلوغ‌بازی. اما مرد زودتر از واکنش طبیعی آن‌ها همه‌شان را به تیر فحش و نفرین سوزاند و در را کوبید و رفت.

گاهی هم این‌طوری‌ست؛ آدم‌ها دست پیش را می‌گیرند که پس نیافتند.
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضًا أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَن يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا فَكَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَّحِيمٌ.


ــ سوره‌ی حجرات، آیه‌ی 12
[ای کسانی که ايمان آورده‌ايد، از گمان فراوان بپرهيزيد زيرا پاره‌ای از گمان‌ها در حد گناه است و در کارهای پنهانی يک‌ديگر جست‌وجو مکنيد و از يک‌ديگر غيبت مکنيد؛ آيا هيچ‌يک از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ پس آن را ناخوش خواهيد داشت و از خدا بترسيد، زيرا خدا توبه‌پذير و مهربان است]

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

از مصادیق مسلّم ظلم

چند وقت پیش،‌ در یکی از ورک‌شاپ‌های روانشناسی و مشاوره‌ی لایف استایل مجله، داشتیم در مورد یکی از بحث‌های روابط عاطفی موثر حرف می‌زدیم؛ در ادامه‌ی صحبتی که خیلی یادم نیست، با صدای بلند جوری که روان‌شناس مدعو بشنود گفتم «آدم مظلوم، آدم ظلم دیده، خودش یا ظالم می‌شود یا مظلوم»؛ استاد تایید کرد و بیش‌تر تحلیل کرد که بماند.
بعدتر اما فکر کردم که می‌تواند هیچ‌کدام از این‌ها نباشد؛ می‌شود آدم در شرایطی قرار بگیرد که قدرت ظلم کردن داشته باشد ولی نکند، می‌شود در موقعیت ِ مورد ظلم واقع شدن قرار بگیرد ولی مظلوم نماند.

به نظرم یکی از مصادیق ظلم کردن، تصمیم گرفتن به جای کسی‌ست که خودش می‌تواند برای خودش تصمیم بگیرد. امروز که دارم این‌ها را می‌نویسم، دیگر آن ظالم سابق نیستم و آخرین‌باری که ظلم کرده‌م به نظرم خیلی دور می‌آید. به خودم قول داده‌ام هیچ‌وقت دیگر جای کسی تصمیم نگیرم. هیچ‌وقت جای کسی تصمیم نگیرید؛ می‌دانید؟ خیلی بی‌شرفانه است.


پ. ن: سابقن فیس‌بوک اپلیکیشنی داشت به نام On This Day، که همه‌ی فعالیت‌هایی که در تاریخ امروز در سال‌های گذشته انجام داده بودید را نشان‌تان می‌داد، که حذفش کرد خدا خیرش بدهد. امروز اما دیدم که اپلیکیشن را در قالب پروموشن آورده بالای فید استوری و می‌گوید که بیا ببین پارسال درست همین امروز چه نوشتی و فیلان. 
القصه، این نوشته را پارسال، درست 4 مارچ نوشته‌ام.

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

بی عشق نگشاید گره

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون هیشکی نبود.
یه روز یکی رفته بود استخر؛ برای خودش شنا می‌کرد، می‌اومد بیرون آب کنار استخر راه می‌رفت، کنار استخر دراز می‌کشید آفتاب می‌گرفت... همین‌طوری که سرش به کار خودش بود دومی اومد اجازه گرفت کنارش که یه جای خالی بود دراز بکشه و آفتاب بگیره. نشست و سر حرف باز شد؛ اولی و دومی با هم هم‌کلام شدن؛ از همه‌چیز گفتن، حتا از اون دایوی که گوشه‌ی استخر خودنمایی می‌کرد. دومی از اولی پرسید تو تا حالا از روی دایو شیرجه زدی توی آب؟ اولی گفت نه، خیلی به‌ش فکر کردم و بالاخره یه روز تصمیم می‌گیرم که امتحانش می‌کنم. دومی یه بار پریده بود؛ نشست با ذوق و شوق از دایو و شیرجه و هیجان برای اولی سخنرانی کرد،‌ از خاطرات و خوبیای شیرجه‌زدن گفت. اولی داشت ترغیب می‌شد. دومی گفت کاش بشه اصلن با هم بریم یه بار دیگه شیرجه بزنیم. دوتایی زیراندازاشونُ رها کردن و بلند شدن، دست همدیگه رو گرفتن و تا دایو قدم زدن، پله‌های دایوُ بالا رفتن؛ چشماشون برای همدیگه و برای این‌که با هم شیرجه بزنن عجیب برق می‌زد. لحظه‌ی پریدن و شیرجه‌زدن که شد، دومی ارتفاعُ که دید کنار کشید، گفت من نمی‌پرم. اولی گفت من به هوای تو اومده‌بودم که! دومی گفت: آره، ولی وقتی یادم میاد این بار هم ممکن‌ه سرم بخوره کف استخر ترس برم می‌داره، نمی‌تونم، خودمُ بیش‌تر دوست دارم. اولی هرچی گفت ممکن هم هست این‌بار سرت به کف استخر نخوره حتا و تو این‌بار با تمام لذت موفق بشی، به گوش دومی نرفت و قصه تموم شد.

حالا، سومی اومده و به اولی می‌گه: تو از روی دایو نپریدی، من یه بار پریدم و می‌دونم وقتی از پله‌ها بالا می‌ری و قلبت شروع می‌کنه به تپیدن و هیجانُ جلوی چشمت می‌بینی یعنی چی. من یه بار شیرجه زدم، تو هم باید با من بیای و بریم شیرجه بزنیم تا خودت ببینی و حس کنی؛ البته من یه بار سرم خورده کف استخر، ولی می‌خوام بپرم، با تو بپرم. حرفای عینن تکراری ِ سومی که تموم شد، اولی بلند شد و زیراندازشُ زد زیر بغلش و گفت: مرسی، ولی ببخشید من باید برم؛ روز خوش. توی دل‌ش می‌گفت: [با تو] نمی‌تونم، خودمُ بیش‌تر دوست دارم، و دور شد.

۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

خانه‌ی ما

خانه‌ی ما. این ترکیب اضافی ِ لامذهب، همین‌طوری‌اش فقط قشنگ است انگار. یعنی آن‌قدر که اضافه‌ی «ما» به‌ش می‌آید و به‌ش می‌نشیند، «من» به ریخت‌اش نمی‌آید. خانه، خاصیتی دارد که باید مال ما باشد، مال من‌اش فایده ندارد. خانه، حرمتی دارد که «من» به تنهایی از پس حفظ‌‌اش برنمی‌آید؛ خانه، حرمتی دارد که «من» به تنهایی از پس حفظ‌‌اش برنمی‌آیم. راست‌ش، من اگر روزی خانه‌ای داشته باشم که تنها مال خودم باشد و تنهایی خودم را توی اتاق‌هایش بریزم، خانه‌ای داشته باشم که تنهایی‌ام از سر و کول دیوارهایش بالا برود و از در و پنجره‌هایش بیرون بپاشد و به سر و روی شهرم بریزد حتا، باز هم «خانه‌ی من» صدای‌ش نخواهم کرد. خانه، خانه‌ی «ما»ست، حتا اگر اویی که باید باشد، نباشد خبرش.



نوشته‌ی رعنا شمس ـ دوشنبه ٢۸ اسفند ۱۳٩۱ ـ | لینک ثابت مطلب

۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

سنگینی داغ رد شدن یه اتوبان از خونه‌ی سبز یه مرد

همه بلند شدن که برن بالا. برگشتن دیدن رضا هنوز نشسته، بلند نشده؛ سنگین‌تر از اون‌ه که کنده شه و بتونه بیاد بالا. همه اصرار کردن که رضا بلند شه و بیاد، گفتن که اگه رضا نیاد همه اون پایین کنارش می‌مونن. عاطفه از همه خواهش کرد که برن بالا، خونه‌ی رضا اینا؛ گفت که هوا سرده، برن و اون‌جا نمونن [تا خودش رضا رو بیاره بالا]. همه می‌رن، عاطفه و رضا تنها می‌مونن... عاطفه می‌گه:
ما که فقط نباید حرف بزنیم که حرف همُ [با حرف زدن، با لغات] بفهمیم، هان؟ رضا یه غمی تو چشمات‌ه؛ یه بغضی تو گلوت‌ه؟ یه فریادی توی گلوت‌ه که نمی‌دونی چی‌ه تا سر بدی‌ش؟ آخه آدم فریادی که نمی‌دونه چی‌ه رو چه طوری سر بده، هان؟ می‌خوای [تنها] بمونی تا بتونی بیش‌تر فکر کنی؟ باشه؛ ولی بدون یه زنی اون بالا، توی اون خونه‌ی سبز هست که منتظرت‌ه، یه آدمایی اون بالا هستن که چشم به راهت‌ن، و یه سماوری که آبش همیشه جوش و چایی که برای تو همیشه آماده‌س. و رضا در تمام این مدت، بعد از هر سوال با سر و حالت صورت داره نشون می‌ده که بله، جواب تمام این سوالا مثبت‌ه، اما هنوز سنگینم، خسته‌ام، لازم دارم که این‌جا تو خلوت خودم باشم، تنهایی. عاطفه، آخرش می‌گه: خیلی خب، باشه، اون پتو رو خوب بپیچ دورت، خودتُ بپوشون رضا سرما نخوری.

همون موقع‌ها که عاطفه بغض کرد، اشکاش لابه‌لای بغض صداش ریخت پایین و گفت «خودتُ بپوشون»، کف دستمُ یه جوری گذاشتم روی صورتم که چشم‌هامُ بپوشونه و جلوی دهنمُ بگیره، بعد های‌های هق‌هق کردم توی دستای خودم. «آدم فریادی که نمی‌دونه چی‌ه رو چه طوری سر بده» بیخ گلوی رضاتونُ نگرفته که بدونین «خودتُ بپوشون سرما نخوری» گفتن عاطفه یعنی چی، یعنی چه حالی.

۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

من گوله‌ی خشمی از اعتراض‌های نهفته‌ام

 

از بچگی‌م نتوانستم با آرایشگاه ارتباط برقرار کنم. آن موقع‌ها از این‌که گیرم بیاندازند و به موهایم حمله کنند بیزار بودم، زیر دست آرایشگر بدون کوچک‌ترین حرکتی فقط گوله‌گوله اشک می‌ریختم یا وقتی کارش تمام می‌شد و در آینه خودِ جدیدم را می‌دیدم می‌زدم زیر گریه... آخرش هم برچسب می‌خوردم که «وای! چه بچه‌ی عنق بداخلاقی. حالا که خوشگل شده جای دستت درد نکنه چرا گریه می‌کنه؟» در صورتی که از نظر من موی کوتاه هیچ‌وقت قشنگ نبود، موی قشنگ فقط موی خاله اکرم بود که آن‌وقت‌ها تا وسط کمرش می‌رسید؛ ولی بچگی‌ام زبان حرف‌زدن و گفتن این‌ها را نداشت، بلد نبود اصلا، مثل حالا رسم نبود بچه حرف بزند. همه‌ی عشق بچگی‌م خلاصه می‌شد در این‌که یک روز خاله ببردم آرایشگاه تا موهایم را بلند کنم؛ گمان می‌کردم همان‌طور که آرایشگر می‌تواند موها را کوتاه کند، پس بلد است بلندش هم بکند. یک‌روز همان خاله اکرمی که موهای بلندش را در فیلم عروسی مامان دیده‌بودم و بعدش عاشق موی بلند شده بودم به‌م گفت که در آرایشگاه فقط موها را کوتاه می‌کنند و اگر می‌خواهی موی بلند داشته باشی باید بگذاری خودش بلند شود.

بزرگی‌ام هم در آرایشگاه زبان حرف زدن ندارد هنوز؛ بعد از آرایشگاه، همه‌ی راه را تا خانه گریه کردم به تلافی اعتراضی که باید می‌کردم و نکردم. به آرایشگر نگفتم که از نتیجه‌ی کار راضی نیستم، نگفتم که چرا بدون مشورت با من به سلیقه‌ی خودت عمل کردی، نگفتم که چرا کاری با صورتم کردی که خود ِ جدیدم را نتوانم دوست داشته باشم. خوب که فکر می‌کنم بزرگی‌ام هیچ‌کجایی که باید اعتراض کند زبان حرف‌زدن نداشته‌است. بزرگی‌ام تا جایی که بتواند گذشت می‌کند، و هر جایی هم که نتواند بگذرد توی دلش نگه می‌دارد و شبی مثل امشب تلافی کور را سر کچل درمی‌آورد. بزرگی‌ام اخلاق مزخرفی دارد که همین امشب خودش به این نتیجه رسید که باید اصلاح شود. جدی.

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

آن یار مقابل

ــ چرا هی این‌جوری می‌شه، چرا هی نمی‌شه؟

+ قماره. همه‌ی ورقا که دست تو نیست؛ هر چه‌قدرم که تو خوب خال بیاری، اگه یار مقابل‌ات خوب نشینه ممکن‌ه باخت بدی. دل ِ سوخت‌دادن نداری کلا نشین پای میز.

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

حکایت طوبی

از طوبی پرسیدند: جبران کردن چیست؟
گفت: انجام کاری‌ست، درست برابر آن‌چه از دست رفته‌است؛
جبران وعده نیست، آنی‌ست.

۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

وقتی دل‌گیری و تنها،‌ غربت تموم دنیا از دریچه‌ی قشنگ چشم روشن‌ات می‌باره...

آخرین ماه‌های زندگی مامان‌کوکی بود. همه‌ش رو تخت بود و حوصله‌ش سر می‌رفت، دلش برامون زودبه‌زود تنگ می‌شد با این‌که فاصله‌ای نبود. یه روز از همون روزایی که خیلی حال بدی داشتم و ناامیدی و بدحالی رسمن داشت منُ می‌خورد، نشسته بودم روی تخت کنار کوکی؛ آخرای حرفامون دعام کرد که فلان و بهمان. گفتم فایده نداره؛ اصلن چه فایده؟ هیچی درست نمی‌شه، دیگه هیچ‌وقت هیچی درست نمی‌شه. گفت نه مادر، درست می‌شه بالاخره؛ تو خیلی فکر می‌کنی، خیلی غصه می‌خوری، انقد به‌ش فکر نکن، یه روزی درست می‌شه بالاخره.
گذشت. درست شد یا نشدش بماند. ولی الان کاش مامان‌بزرگم بود، قرض می‌دادمش به یکی، که برن کنار هم بشینن مامان‌بزرگم با اطمینان موی سفیدش دستشُ رو پاهای اون بذاره و به‌ش بگه «تو خیلی فکر می‌کنی بچه‌م. انقد فکرشُ نکن، غصه نخور، درست می‌شه.»

۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

«و به ناگهان خانه، میدان‌، خیابان‌ها، شعر و باغ‌ها... از فنجانی چای سر بر می‌آورند»*


باید بنویسم. باید بنویسم از عطر چایی لاهیجانی که باید با هم بخوریم. باید بنویسم تا یادمان بماند چای نخورده‌مان سه بار یخ خواهد کرد، و هر سه بار کافه‌چی خوش‌اخلاقی خواهد بود که عین هر سه بار، مهربان کنار میزمان حاضر شود و فهمیده نگاه‌مان کند و با لب‌خند بگوید «الان براتون عوض‌ش می‌کنم.» و برود. باید بنویسم که چای را حتا اگر لاهیجان باشد چه‌قدر دوست ندارم، اما باید بدانی آن چای که با تو یخ کند حسابش از همه‌ی چای‌های عالم سواست.
باید بنویسم از چایی لاهیجانی که باز باید با هم بخوریم.


* به گمانم این جمله از پروست باشد.

۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

آهوی دشت زنگاری

یک بار هم وقتی جوان بودم بین عقل و دلم گیر کردم؛ نوزده‌بیست سال‌ام بود.
ـ خب؟
تو بین سیب و پرتقال کدام را انتخاب می‌کنی؟ من ادامه‌ی تحصیل دادم.
ـ بعدش؟ بعدش چه شد؟
انصراف دادم دختر جان. حوصله‌ی درس نداشتم.


ـــ بخشی از یک داستان نوشته نشده
https://instagram.com/p/zcr-XOsgHK/

عمه‌بلقیس از وقتی از خاندان حَسَن یوسفیان جدا شد، یک هفته‌ای مهمان آشپزخانه مامان بود تا همین شنبه که با خودم بردم‌اش کنار دست و دل «استاد ورنوس فادرانی» تا زیر سایه‌ی ایشان جانی دوباره بگیرد.
عمه‌بلقیس که از کم‌نوری اقامت‌گاه موقتش از حال و نا رفته‌بود، در مدتی کم‌تر از حد انتظارم جانی دوباره یافت و رنگ و رخ برگ‌های ابلق‌اش برگشت و لپ‌هایش گل انداخت.

به گمانم من و عمه‌بلقیس از یک تباریم؛ هر دو با بوسه‌ی آفتاب جان می‌گیریم.

۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

زندگی قورباغه‌ی زنده‌ای است که نابینایی آن را با اشتها می‌خورد

https://instagram.com/p/zUxjZ1sgGb/

«زندگی به خیار می‌ماند، ته‌اش تلخ است.»
دوست‌ش گفته‌بود:
ــ از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه می‌کنند. سر و ته خیار را اشتباه می‌گیرند. سر خیار آن جایی است که زندگی ِ خیار آغاز می‌شود. یعنی از میان گُلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا می‌آید و لبخند می‌زند. رشد می‌کند پیش می‌رود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. می‌ایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگی ِ خیار. 

ــ مرادی کرمانی، هوشنگ/ از متن

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

اگر روزی، روزگاری، جایی، لازم شد دست‌تان را به هر دلیلی روی شانه‌ی کسی بگذارید و دل‌ش را قرص کنید که بزند به دل خطر، به چشم‌هایش خیره شوید و با لحن مطمئن و محکمی برایش بخوانید:
«نترس از زمانه که بی‌اعتبار است
که هر لحظه من اعتبار تو هستم»

ندیده‌ام، ولی به گمانم اعتبار این کلام معجزه کند.

حضرت‌جان ِ لگن

همان سالی که سر کلاس از هم‌نامی کوکب‌خانم باسلیقه‌ی کتاب فارسی‌مان با مامان‌بزرگم ذوق کردم، بابا یک ماشین قرمز خرید که شبیه هیچ‌کدام از ماشین‌هایی که تا آن موقع دیده بودم نبود. بعد از آن، تا وقتی هم که ماشین ما بود هیچ شباهتی به ماشین‌های دیگر نداشت؛ مثل هیچ ماشینی راحت استارت نخورد و راحت روشن نشد، هروقت صلاح می‌دید وسط راه پشت چراغ‌قرمزها و جاهایی که راننده از سرعتش کم می‌کرد، یا در سربالایی‌هایی که دنده را سنگین می‌کرد، خاموش می‌کرد. بیش‌تر از این‌که پیش ما باشد هم داشت به جیب آقای تعمیرکار ماشین حال می‌داد.
یک روز سرد احتمالن زمستانی آقای احمدی راننده‌ی سرویس‌مان، سمن (هم‌کلاسی/هم‌سایه/هم‌سرویسی‌ام) را فرستاده بود دم در خانه‌مان که ببیند چرا ساعت یک ربع به هفت است و من سر خیابان بیستم نایستاده‌ام؛ سمن هم آمده بود و دستش را گذاشته بود روی زنگ و هی زنگ زده بود تا بالاخره مامان خودش را رسانده بود به آی‌فون خانه و گفته بود که سمن‌جان شما برو و به سرویس بگو معطل رعنا نشود؛ ما خواب مانده‌ایم و خودمان می‌آوریم‌اش مدرسه. مامان که راه‌ش از همه‌مان دورتر بود، فوری لقمه‌ام را گذاشته‌بود توی کیفم، ظرف میوه را هم جلدی گذاشته‌بود توی کیف آن‌یکی بچه و بدوبدو رفته‌بود که با اتوبوس‌های سریع‌السیر نفرت‌انگیز یوسف‌آباد خودش را برساند به مدرسه‌اش. حضرت لگن سردش بود، دلش نمی‌خواست روشن شود؛ بابا خلاص کرد و انداخت در سرازیری بیستون رو به پایین و هل‌اش داد. من دست علیرضا را گرفته بودم و پشت سر بابا و قرمز می‌دویدم. حضرت فرمود: تق... تق... تق یا نمی‌دانم، پِت... پِت... پِت و بلافاصله صدای بامزه‌ای شبیه شیهه‌ی اسب از خودش درآورد و لرزید و روشن شد. بابا انگار که در خط مقدم باشد، خیلی حماسی دست‌ش را توی هوا محکم تکان داد و به ما اشاره کرد که یعنی «بجنبید بپرید بالا!» پریدیم بالا و خداخدا کردیم چراغ سر فتحی‌شقاقی قرمز نباشد. ساعت از هشت گذشته بود که بابا جلوی در مدرسه پیاده‌ام کرد.
در شاگرد راننده‌ی ماشین باگ داشت؛ یعنی اگر با زور ملایمی بسته می‌شد، در دست‌اندازی چاله‌ای چیزی که می‌افتاد باز می‌شد. یکی از همین روزهایی که به سرویس نرسیده بودم، نشستم کنار بابا که با حضرت لگن برساندم مدرسه. بابا گفت در را سفت ببند؛ نبستم. عمدن در را شل بستم که وقتی می‌افتد توی دست‌انداز ِ جلوی ششمین کوچه‌ی مانده به انتهای چهلستون که چاله دارد، باز شود و خودم دست دراز کنم و در را ببندم. چرا؟ دستور از هشت‌سالگی صادر شده بود و من بی‌تقصیر بودم. رسیدیم به ششمین کوچه‌ی مانده به انتهای چهلستون و حضرت افتاد توی چاله و طبق نقشه در باز شد. بابا ترسید، خیلی؛ سرعتش را کم کرد و داد زد سرم «در را ببند!» با دست چپش فرمان را گرفته بود و با دست راستش دست چپ من را، که موجود 128 سانتی‌متری‌اش که هوس هیجان کرده‌بود پرت نشود بیرون! شب هم به مامان شکایتم را کرده بود که دخترت صبح از ترس به خدا رسانده‌ام.
 
لگن ما خیلی خسته بود. آن قدر که همه‌مان خاطرات درب‌وداغان ازش داریم، خاطره‌ی خوب نداریم. من هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که همیشه توی ماشین سردم بود. یادم نمی‌رود که مامان خوشش نمی‌آمد سوار فیات لادای قرمز بابا بشود، بس که توی راه اذیت‌مان می‌کرد. اما با همه‌ی این‌ها هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که اولین‌بار «آهای مهتاب پا ورچین، پاورچین سایه برچین» امید را توی همان ماشین شنیدم؛ وقتی که خواب پلک‌های علیرضا را چنان سنگین کرده‌بود که مژه‌های بلند و برگشته‌اش را روی هم رسانده‌بود و کله‌‌اش افتاده بود روی شانه‌ی راستم. همان موقع که دستم را برده‌بودم پشت گردنش و طوری بغلش کرده‌بودم که توی گودی بین بازو و شانه‌ام جا شود و به خوابش تا خانه ادامه بدهد، همان موقع ذهن معصوم تصویرساز بچگی‌م «بگو مهتاب تو آروم‌تر گذر کن / صدای پای تو بیدارش نسازه» را برای برادرش می‌خواند. ذهن تصویری من خیلی چیزها یادش هست؛ یادش هست که لگن ما گناهی نداشت، فقط خسته بود.

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

بوی‌هود

پسرها بعد از ناهار بالشت‌هایشان را برده‌اند جلوی تله‌ویزیون، گذاشته‌اند کنار هم و دراز کشیده‌اند؛ خوابشان برده‌است. گوش خانه را سکوت کر کرده. هر از گاهی فقط صدای سرفه‌ی آن‌یکی که کوچک‌تر از بلند می‌شود. بدجوری سرماخوردگی‌اش طول کشیده؛ از این بچه‌های زودمریض‌بشوی بدمریض است که دیر هم خوب می‌شود. سرما از اتاقم فراری‌ام داده، آمده‌ام توی اتاق تله‌ویزیون و کنار بخاری ایستاده‌ام، بالای سر بچه‌ها. یکی‌شان پسر برادر مامان است، آن‌یکی پسر برادر بابا. جفت‌شان روی دنده‌ی راست‌شان خوابیده‌اند، جفت‌شان به طرز خنده‌داری دست راست‌شان را زده‌اند زیر چانه‌شان و انگار دارند به چیز خیلی مهمی فکر می‌کنند در خواب. جفت‌شان گردن‌هایشان را خم نکرده‌اند توی یقه‌شان؛ سربلند خوابیده‌اند و بدن‌شان می‌گوید که پرچم ما بالاست.
برمی‌گردم توی اتاقم. هنوز سرد است و هنوز چیز زیادی از فیلم نگذشته. ماگ و پیش‌دستی کیک را از روی میز برنداشته‌ام. مامان بچه‌بزرگه آمد دنبالش و رفت؛ آن‌یکی که تنها شد، خزید پشت در اتاق و در زد: «اجازه بیام تو؟» بدون این‌که برایش مهم باشد من تا گردن توی فیلم غرق شده‌ام، شروع کرده گزارش دادن. فردا قرار است با مدرسه برود اردو. ذوق دارد. تعریف می کند که دفعه‌ی پیش که رفته‌اند اردو، دیر رسیده خانه و عزیز نگران شده‌است، در صورتی که خبر داده بوده و خود عزیز یادش رفته. می‌خواهد برای میمون‌ها خیار ببرد. می‌گویم «نبر؛ خوراکی دادن به حیوان‌های باغ وحش ممنوع است.» می‌پرسد «اگر ممنوع نبود چی؟» می‌گویم «ممنوع است، روی تابلویی نوشته که هست؛ به هرحال درست نیست به حیوان‌ها غذا بدهی.» می‌گوید «اگر تابلو نبود من به‌شان غذا می‌دهم.» سرتق است، ولی نه از آن‌هایی که خیره و چشم سفید باشد، سرتقی و یک‌دندگی‌اش آدم را اذیت نمی‌کند. بابای میسن پشتش را کرده به دوربین و دارد روی خاکستر آتش جیش می‌کند. از میسن می‌پرسد که او هم دوست دارد این رسم جنگلی را اجرا کند؟ معذب می‌شوم، فیلم را پاز می‌کنم و به بهانه‌ی این که اتاق سرد است می‌فرستمش بیرون. به پسربچه‌ها، به پسرها فکر می‌کنم که پسرانگی‌شان در فیلمی هم که به نام دنیای خودشان است، خیلی جاها زیر سایه‌ی دخترانگی ما رفته. پسرها خیلی بیش‌تر از آن‌که به نظر می‌رسد مظلوم‌اند.

۱۳۹۳ بهمن ۲۶, یکشنبه

دختر داشت معصومیت لباس سفید را با کمک مرد می‌کشید توی ماشین گل‌زده‌ای که همه دست‌زنان و جیغ‌زنان و هلهله‌کنان دورش جمع شده بودند و منتظر بودند تا راه بیافتد... «تو که جون ِ منی، عمر منی» و ماشین راه افتاد. در خلوت ماشین دختر خسته به پسر لبخند می‌زد و با دست چپش اشاره می‌کرد که دوباره دور میدان آزادی را بچرخد... «کویرم و انگار که بارون منی» دختر به دور دوم و سوم و چهارم هم راضی نشده بود؛ دختر گفته بود شب عروسی مامان‌اینا بابا مامان را سه بار دور میدان آزادی چرخانده، ما باید بیش‌تر بچرخیم پس! تازه آن موقع روی برج نوربازی هم نبوده، دل‌ت می‌آید نچرخیم؟ ببین برج آزادی را وقتی آن‌طور لامذهب بنفش می‌شود و باز هم خندیده بود. دندان‌های سفید پسر از شدت خنده پیدا بود... «تو تموم عشق این دیده‌ی گریون منی» و ماشین گل‌زده فید شده بود به عکس‌های بچگی‌شان، عکس‌های مدرسه‌شان، فارغ‌التحصیلی، کوه‌ها و پیک‌نیک‌ها و بعدترش سفرهای دونفره‌ی سکرت‌شان و رسیده بود به عکس‌های نامزدی... داشت می‌خواند «تویی نبض خوب تکرار» و دختر توی بغل پسر جابه‌جا شد، بیش‌تر فرو رفت. پسر که قدش بلندتر بود، کمی سرش را خم کرد و موهای دختر را بوسید... «دلمُ از من گرفتی، نمی‌دونی چه قشنگ بود اشتباهت». تله‌ویزیون را خاموش کرد. دختر را محکم‌تر به خودش فشرد.



|کویر ـ شهرام صولتی| ـ |تهیه‌کننده: رادیو نعنا|

۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

اتوبوس شب

هفته‌ی سوم آبان بود یا دی‌ماه یادم نیست. داشت باران می‌بارید روی آش رشته‌مان. پرسید: 1984 را خوانده‌ای؟ گفتم: نه، هیچ کتابی از جورج اورول نخوانده‌ام. گفت همین پشت توی بازارچه‌ی پارک یک کتاب‌فروشی هست که کلی کتاب‌های قدیمی و سخت‌پیداشو دارد، گفت که آش‌مان را بخوریم و به‌ش سر بزنیم. باران ریزتر از آن بود که خیس‌مان کند و من بی‌میل‌تر از آن بودم که آش‌ام را تمام کنم؛ دعوایم کرد که «بر خلاف ظاهر غلط‌اندازت غذا حرام‌کن‌ای!». آقای پیرمرد کتاب‌فروش گفت که 1984 ندارد. گفتم: خودم سر فرصت می‌خرم‌ش، لازم نیست به زحمت بیافتی. گفت: نه، من گفته‌ام برایت می‌خرم پس خودم می‌خرم. ماشین را که کمی پایین‌تر از در ورودی پارک کرده بود راه انداخت و روبه‌روی کتاب‌فروشی سر نبش یکی از خیابان‌های فرعی دوازده فروردین نگه داشت و دوبله پارک کرد. صدای فلاشر پیچید توی ماشین، گفتم: بنشینم تا برگردی؟ گفت: نه، چرا تنها بمانی؟ گفتم: خب دوبله پارک کرده‌ای، بنشینم تا زود برگردی. گفت: زود برمی‌گردیم، ولی اگر دوست داری خب بمان همین‌جا. پیاده شدم. کفش‌های بادی قرمزم تا کمر رفت توی یک نیم‌چاله‌ی پر از آبی که از باران تند پر شده بود. پشت سرش رفتم داخل کتاب‌فروشی. کتاب «قیرمیزی سئوگی» روی پیشخوان نشسته بود؛ انگشت اشاره‌ی دست راستم را گذاشتم روی «قیرمیزی» و گفتم: خب این‌که یعنی قرمز، آن سئوگی‌اش یعنی چی آن‌وقت؟ سرم را آوردم بالا دیدم نیست، رفته طرف آقایی و دارد ازش سراغ کتاب را می‌گیرد. پیدایش کرد؛ هم 1984 و هم مزرعه‌ی حیوانات را. گفتم: حالا چرا دوتا؟ گفت: برای این‌که این‌یکی را هم باید بخوانی، فضایش به آن‌یکی نزدیک است؛ بخوان، بعدن با هم در مورد هردویشان حرف می‌زنیم.
هفته‌ی سوم آبان بود یا دی‌ماه یادم نیست؛ یادم هست مانتو و مقنعه‌ی سورمه‌ای‌م را، اما این‌که آن‌روز لاکم را هم با رنگ کفش و ژاکت بلندم ست کرده بودم یادم نیست. یادم هست که همه‌ی موزیک‌هایی که در ماشین گوش می‌دادیم رندوم پلی می‌شد، اما آن آهنگ لئونارد کوهن را یادم نیست. یادم هست که یادآوری کردم کتاب را خواندم و وقتش است درموردش حرف بزنیم، اما چرا نشد را یادم نیست. از آن سال به بعد، زمین چنان چهاربار به دور خورشید گشته که «چرا آن‌همه دوستش داشتم؟» را یادم نیست؛ حتا چشم‌هایش را یادم نیست.
اما امشب باز هم خیابان ولی‌عصر ستاره‌ای از جیب پیراهنش به معجزه درآورد و به رویم آورد که آدمیزاد فکر می‌کند فراموش کرده‌است، اما در حقیقت فراموشی وجود ندارد، و هرچه هست ادای فراموشی است. کاش خیلی زود گندش دربیاید که معجزه‌ی امشب خیابان مثل همان عطرهای ارزانی که گوشه‌ی پیاده‌رو بساط کرده بودند، تقلبی بود.

۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سه‌شنبه

هنر لذت از تنهایی

هروقت آدم یاد بگیرد بدون دخالت هیچ عامل بیرونی حالش خوب باشد و خودش بتواند به‌تنهایی حال خودش را خوب کند، یعنی به آن بلوغ نهایی و تکمیلی رسیده است، آن کیمیای سعادت را یافته است؛ مهم هم نیست وسط بزرگ‌ترین طوفان زندگی‌اش در حال دست‌وپا زدن باشد، یا لب ساحل با یک لیوان آب‌پرتقال تگری در حال آفتاب‌گرفتن.
امروز موهایم را زیر مقنعه نبسته‌ام، روی‌ش را جمع کرده‌م و کلیپس زدم. خیلی خوش‌حال نیستم که موهایم دورنگ شده و تکه‌های قدیمی های‌لایتش جلوی موهام هنوز روشن‌تر از بیس است. مامان دی‌شب گفت که بامزه‌ست، ولی می‌دانم معنی بامزه مثل «بانمک» است که به بچه‌های زشت می‌گویند، بس که رویشان نمی‌شود راستش را بگویند مبادا بچه یا مامان‌بابایش به‌شان بربخورد.
موهایم را زیر مقنعه باز گذاشته‌م و هربار که از اتاق می‌خواهم بیرون بروم کمی پشت در مکث می‌کنم،‌ صف سربازهای پریشان نافرمان را با دستم مرتب می‌کنم و دم‌شان را می‌گیرم و می‌گذارم توی یقه‌ام که زیر مقّرشان به کمین هیچ‌کس بمانند. وقتی داشتم جلوی آینه‌ی دست‌شویی مقنعه‌ام را مرتب می‌کردم خانم ح. که داشت وضو می‌گرفت گفت: با لاک وضو گرفتم! خنده‌اش را که قطع کرد پرسید: راستی تو ازدواج کردی؟ نامزد؟ انداختم به شوخی: از دیروز تا حالا یعنی؟ نه! و ایستادم از ربط خشکی پوست و سرما لکچر دادم بلافاصله که سوالش را بشورد و ببرد پایین؛ مثل چایی بعد از کله‌پاچه که بعضی‌ها تویش چند قطره آب لیموترش هم می‌چکانند و عجیب هم موثر است اتفاقن.
برمی‌گردم به اتاق که از دیروز تا حالا هیچ‌کسی آهوخانوم را از جایش تکان نداده و به آبدارخانه نبرده‌است که با چایی برش گرداند. دوباره زمستان شده و باد از پنجره‌ی باز پشت سرم می‌دود بین سربازهایی که فرمان «آزادباش» شنیده‌اند و هر دسته‌شان روی خط فرضی بین‌الکتفین ولو شده‌اند و سرگرم کاری هستند احتمالن. باد تند و محکم شیطنت می‌کند و کاسه و کوزه‌ی همه‌شان را به هم می‌ریزد.

۱۳۹۳ بهمن ۲۰, دوشنبه

سرمشق (15)

اصلن کلن جدی نگیرید.
زندگی یه محدوده‌ای داره که توی لذت خلاصه می‌شه؛ هرچی توش جا نشدُ بجیشید توش.

#‏مشق_شب‬
‫#‏کلام_روز‬
‫#‏درس_زندگی‬
‫#‏ردکردگی‬ (‫#‏ردکردگی_موقت‬)

۱۳۹۳ بهمن ۸, چهارشنبه

مشترک مورد نظر در دست‌رس نبود

یک. آخرهای فیلم چهارشنبه‌سوری اصغر فرهادی، سیمین خانوم و مرتضی سمیعی با هم قرار گذاشته‌اند تا قبل از سفر مرتضی و خانواده‌اش به دوبی، برای بار آخر قبل از تعطیلات نوروزی همدیگر را ببینند. سیمین صرفا برای رفع دلتنگی نیامده؛ آمده که رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مردی متاهل را تمام کند؛ متوجه شده که زن مرتضی به شوهرش شک کرده و وجدان‌درد گرفته لابد. توی ماشین نشسته‌اند و یکی‌به‌دو می‌کنند که تکلیف و پایان رابطه را معلوم کنند؛ دل مرتضی راضی به تمام کردن نیست، مثل بچه‌های لجباز زبان می‌ریزد و نمی‌خواهد بگذارد که سیمین برود، اما سیمین کوتاه نمی‌آید. دست‌آخر، سیمین که تصمیم‌اش را از قبل گرفته است می‌گوید «اگه تلفن‌تُ جواب ندادم ناراحت نشیا» و از ماشین پیاده می‌شود. مرتضی می‌ماند و گیجی بعد از خداحافظی. زن با قدم‌هایی محکم، تندتند میان صدا و تق‌وتوق انفجار ترقه و نارنجک در خیابان گم می‌شود. در حال و هوای خودش است که پسر موتورسواری پشت سرش ترقه‌ای را منفجر می‌کند. زن که از ترس شوکه شده ناگهان جیغ می‌کشد. خودش را بی‌پناه می‌بیند؛ درجا خشکش می‌زند و بغض می‌کند. مکثش طولی نمی‌کشد که برمی‌گردد به سمت خیابانی که ماشین مرد در آن پارک شده بود؛ به سمت مأمن، مرتضی. گریان و هراسان روسری‌اش را مدام مرتب می‌کند و به سرعت قدم‌هایش می‌افزاید تا زودتر برسد. با چشم‌هایش دنبال مرتضی می‌گردد. نیست. رفته.

دو. دفعه‌ی پیش که راننده‌ی آن تاکسی سبز در مسیر خانه تا کریمخان مزاحمم شد، بعدن فهمید و گفت که دفعه‌ی بعد اگر چنین اتفاقی افتاد نترس، همان‌جا به خودم زنگ بزن. دفعه‌ی بعد اتفاق افتاد؛ این بار در تاکسی کریمخان به ولی‌عصر. روی این‌یکی خیلی زیاد بود یا ناشی، نمی‌دانم. پیاده شدم و رفتم دنبال خرید. یک‌دفعه جلویم سبز شد و خیلی احمقانه ازم عذرخواهی کرد که گفته مسیرش به مقصد من نمی‌خورد و نیمه‌ی راه پیاده‌ام کرده؛ آمده بود به جبران اشتباهش برساندم. پشت سر هم و دست‌پاچه عذرخواهی می‌کرد؛ سرسری گفتم خواهش می‌کنم و رفتم داخل فروشگاه. فروشگاه بعدی. فروشگاه بعد. هنوز اصرار داشت که اشتباهش را جبران کند، موقعیت مسخره‌ای بود. همه‌ی این مدت هدفون را فرو کرده بودم توی گوشم که نشنوم، سرم توی گوشی‌م بود. بال‌بال می‌زد که واکنش نشان بدهم. کنارم می‌آمد تا رسیدم نزدیکی‌های فلسطین. یادم افتاد می‌توانم به کسی زنگ بزنم، اجازه دارم. یک‌دفعه ایستادم، با عصبانیت هدفون را از گوش‌م بیرون کشیدم و فریاد زدم: چرا نمی‌ری؟ چه‌قدر دیگه می‌خوای دنبال من راه بیای؟ من هیچ وقتی برات ندارم، اجازه هم نمی‌دم وقتمُ بگیری. دستش را دراز کرد و کاغذی که رویش شماره نوشته بود را جلو آورد و گفت «خب شما گوش بدین! من قصدم خیره...» وحشی شدم، و دکمه‌ی سبز را فشار دادم و گوشی را گذاشتم روی گوشم: قصد خیر؟ صبر کن تا قصد خیرُ درست‌حسابی نشون‌ت بدم. راننده‌ی تاکسی ترسید، منتظر نماند، رفت؛ آن‌طرف خط گفت: «مشترک مورد نظر در دست‌رس نمی‌باشد...» یخ کردم.

سه. مأمن. پناه.

۱۳۹۳ بهمن ۷, سه‌شنبه

...اگه این زمان لعنتی نبود

پنجاه سالگی

تصویر من از خودم در پنجاه سالگی، زن محکم و نشکنی‌ست که دخترکی دارد در آستانه‌ی نوجوانی؛ زندگی‌ش خلاصه شده در زندگی کارمندی تا چهار بعد از ظهر، و بعد آشپزخانه و کتاب‌خانه و عشق با دخترش.
وحشت می‌کنم که تصویری از بابای دخترم ندارم، جز همین‌قدر که بچه را برای من گذاشته و خودش به اندازه‌ی نبودن کمرنگ است.

چه‌قدر بد که من از مرد ـ اویی که پدرم نیست ـ فقط رفتن و نبودن‌اش را فهمیده‌ام.

۱۳۹۳ دی ۲۱, یکشنبه

شو، نقابی عمومی‌ست

قبل‌ترها فقط تازه به دوران رسیده‌ها بودند که اصرار داشتند در تمام وجوه زندگی روزمره‌شان نمود واضح و تابلویی از «دوران» تازه‌شان خودنمایی کند؛ تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ها به طرز نچسبی می‌خواستند جای پُرشده‌ی «تهی» دیروزشان را نشان بدهند و بفهمانند که ضعف و نقص‌شان از بین رفته و ترمیم شده است. حالا هم همان‌طور است و فقط شکل‌ش به‌روز شده؛ آدم‌ها، آن‌هایی که بخت و خوشی تازه به‌شان رو کرده خیلی اصرار دارند مثل آموکسی‌سیلین، هر شش ساعت یک‌بار، کپسول خوشبختی‌شان را به شبکه‌های اجتماعی بخورانند.
من، با همین سن‌وسال و تجربه، فهمیده‌ام خوش‌بخت‌های واقعی بدون ادا و اصول مشغول زندگی واقعی خودشانند؛ خوش‌بخت‌های واقعی سرشان را انداخته‌اند پایین و ماست خودشان را می‌خورند و کک‌شان بابت خوش‌بختی یا بدبختی هر کس و ناکسی نمی‌گزد. خوش‌بخت‌های واقعی، شو نمی‌کنند و از صبح تا شب، پرفورمنس «من خوش‌بختم، ما خوش‌بختیم، ببینید (و ــ یحتمل ــ بسوزید)!» نمی‌دهند. شوی اجباری خوش‌بختی، شوربختانه خیلی ذلیلانه و بدبختانه‌ست!

۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

سرمشق (۱۰)

همیشه یه جوری همدیگه دوست داشته باشید که انگار جنگ‌ه.


که آسودگی ما عدم ماست

همه‌ی مانتو مشکیامُ انداختم تو ماشین لباس‌شویی. روتختی رو هم به سختی درآوردم و انداختم؛ اون‌م سیاهه. رو بالشیا قبلن شسته شده بودن. اتوشون کردم، کشیدم رو بالشتام. کتابخونه‌ی کنار میز مطالعه رو دستمال کشیدم. مثل همیشه سخت تشک تختُ دوباره درآوردم تا روتختی خشک‌شده رو بکشم روش، بدون کمک. بالشتای تمیزُ مرتب گذاشتم رو تشک، پتو رو هم مرتب کردم دوباره.
رفتم کیکُ از تو فر در آوردم گذاشتم تو ظرف بلور. روش کارامل ریختم و پودر نارگیل پاشیدم گذاشتم تو یخچال.
برگشتم لاک دست و پامُ پاک کردم. یه ذره بافتنی بافتم. کتاب خوندم. فکر کردم دیگه چی کار دارم که از توی هفته جا مونده باشه. دیدم کاری نیست تقریبن؛ کارای شرکتم عقب نیستم. خواستم برم فیس‌بوک و توییتر ببینم چه خبره، پام نکشید. اینستاگرامُ چک کردم فقط. گوشی‌مُ زده‌م تو شارژ، ولو شدم زیر پتوم توی تخت و دارم فکر می‌کنم چه وامی می‌تونم جور کنم از جایی غیر از بانک که خدادتومن سود برنگردونم روش؛ اسکونت پول خیلی زور داره، خیلی تباهه.

انگشتای پام گوله‌ی یخ‌ه. همه خوابیدن. سکوت این ساعت از شب خونه مجبورم کرده فکر کنم به آرامش واقعی همین لحظه‌م و به شخمی بودنش فحش بدم...

۱۳۹۳ دی ۱۷, چهارشنبه

من یه آدم خوردم

یه بچه‌ای بود تو همبازیای بچگی من که تعریف می‌کنن هروقت می‌خواستن چیزیُ ازش بگیرن و اون‌م نمی‌خواسته بده فوری می‌کرده تو دهنش. الان اگه به من باشه، همین حالا که خرس گنده‌ای شدم برای خودم، هرچی خیلی دوست داشته باشمُ می‌خورم که کمپلت مال خودم شه؛ بره تو دلم، همون‌جا مخفی بمونه که دست کسی به‌ش نرسه.
قبلنا می‌خواستم بشینم روش که کسی به‌ش دست نزنه، الان ولی فکر می‌کنم وقتی بخوریش جاش امن‌تره تو دلت.

۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

بچه که بودم، تو محله‌ی قدیم‌مون دوتا دکتر داشتیم، یکی دکتر احمدپناه که سید بود، و یکی هم دکتر صدرالدین؛ مطب هردوشون‌م شلوغ بود. روی صندلی اتاق انتظارشون همیشه گوش‌تاگوش مریض تو نوبت نشسته بود و صندلی خالی هیچ‌وقت پیدا نمی‌شد.
مامان اعتقاد داشت دست دکتر احمدپناه که سیده سبک‌تره و بچه زودتر خوب می‌شه؛ لابد می‌شده. ولی من همیشه از دکتر احمدپناه می‌ترسیدم چون بداخلاق بود و بی‌حوصله؛ دستاش و گوشی‌ای که روی قلب‌م می‌ذاشت همیشه سرد بود و چندش می‌کردم. عادت هم نداشت زیادی در مورد مریضی به کسی توضیح بده، نسخه رو می‌نوشت و می‌داد دست‌ات. بدترین بخش ماجرا جایی بود که داروی تزریقی می‌نوشت. بدتر از کابوس آمپول، خود اون آقایی بود که تزریق می‌کرد. یه شب دکتر احمدپناه برام پنی‌سیلین نوشت. بابا رفت داروخونه و برگشت و با آقای تزریقاتی گفت و خندید و منُ صدا کرد توی اتاق. آقای تزریقاتی ولی دیگه به من ِ بچه‌مریض لبخند نزد؛ یادم‌ه سیبیلای سیاه بداخلاق و عصبانی پشت لبش دیگه به‌م نخندید.
دکتر صدرالدین اما دوست‌داشتنی بود؛‌ نه من، همه دوستش داشتن. دکتر خوش‌روی تپل مهربون که تا وسط سرش هم کچل بود! کنار صندلی خودش یه صندلی کرم‌رنگ داشت که به محض نشستن کشوی اول میزشُ می‌کشید، باکس آدامس موزی و توت‌فرنگیُ نشون می‌داد و می‌گفت کدومشُ دوست داری؟ یکی بر دار! و لحظه‌ی انتخاب آدامس موزی و توت‌فرنگی جذاب‌ترین لحظه‌ی مریضی می‌شد. دکتر صدرالدین هم خیلی سرش شلوغ بود ولی با بچه‌ها میونه‌ی بهتری داشت. لابد می‌دونست بچه ممکن‌ه از سرمای گوشی چندش کنه که چند لحظه سر گوشیُ تو دستش می‌گرفت تا گرم شه بعد بذاره رو قلب. صدرالدین هم آمپول می‌نوشت و آقای تزریقاتی مطب اون هم دوست‌داشتنی نبود، ولی در عوض صدرالدین یه تپل دوست‌داشتنی بود که بلد بود با آدامس موزی و توت‌فرنگی‌ش دل بچه‌ها رو ببره.
چند سال پیش فرزاد حسنی تو یکی از برنامه‌های کوله‌پشتی، از صدرالدین به عنوان پزشک بچگی‌ش یاد کرد. هربار که بعد از اون برنامه دیدم‌ش خواستم بگم دکتر صدرالدین مرحوم شده، کشتن‌اش ولی یادم رفت، نگفتم. چند ماه پیش رفتم محله‌ی قدیم که قدم بزنم؛ مطب صدرالدین سر جاش بود،‌ سر نبش همون کوچه‌ی بن‌بست تو چهارراه مختاری که به اسم خودشون‌ه، رفتم تو و دیدم که درمونگاه با همون فرم و معماری قدیمی تر و تمیز شده؛ یه خانم دکتری‌م داره طبابت می‌کنه. تا دل‌ت بخواد صندلی‌ها پر بود از خالی.

۱۳۹۳ دی ۱۴, یکشنبه

سرمشق (۹)

از حقوق اولیه‌ی عزیزتان، از کم‌ترین حقوق‌ش بر گردن شما این‌ست که بداند عزیز شماست؛ چه‌قدر و چرا عزیز است. بگویید، بداند.