خواب میدیدم داره توی یه زمین خاکی که قرار بود روش خونه ساخته بشه راه میره، عرق میریزه و عبوس و زهر مار دولا میشه قلوهسنگا رو با دست و بهسختی بلند میکنه و میاندازه پشت خط سفیدی که محدودهی مالکیت زمینُ مشخص میکنه.
توی خواب چهارشنبه بود، از سر کار رسیدهبودم خونه؛ از حموم اومده بودم بیرون، موهام خیس بود، چمدونمُ درست نبسته بودم، نگران پاسپورت بودم؛ مجبور بودم با بقیه برم سوئد، نمیخواستم برم. نمیدونم چی شده بود که سوئد رفتن خیلی مهم شده بود، اما موندن برام مهمتر بود. کلافه بودم و آمادهی رفتن نبودم. انگار یه چیزی اینجا داشتم نیمهتموم، نیمهکاره، یه چیزی که باید حتا شده از راه دور حواسم بهش میبود و کمک و مراقبتم بهش میرسید.
نرفتم. با گریه و آخرش با بداخلاقی راضیشون کردم که اونا برن و خودشونُ به پرواز برسونن و نخوان که من باهاشون برم. بابا که دید دلم به رفتن نیست حرف آخرُ زد: نیا، بمون. توی راه ازشون جدا شدم؛ برگشتم. هنوز داشت تنهایی قلوهسنگا رو با دست جابهجا میکرد؛ چمدونمُ گذاشتم پشت خط سفید مرز مالکیت، و همین طور که داشتم با خودم میگفتم اینجوری یه نفری که نمیشه، خیلی طول میکشه رفتم سمتش... عبوس نبود دیگه.
بیدار شدم چهار صبح پنجشنبه بود.
توی خواب چهارشنبه بود، از سر کار رسیدهبودم خونه؛ از حموم اومده بودم بیرون، موهام خیس بود، چمدونمُ درست نبسته بودم، نگران پاسپورت بودم؛ مجبور بودم با بقیه برم سوئد، نمیخواستم برم. نمیدونم چی شده بود که سوئد رفتن خیلی مهم شده بود، اما موندن برام مهمتر بود. کلافه بودم و آمادهی رفتن نبودم. انگار یه چیزی اینجا داشتم نیمهتموم، نیمهکاره، یه چیزی که باید حتا شده از راه دور حواسم بهش میبود و کمک و مراقبتم بهش میرسید.
نرفتم. با گریه و آخرش با بداخلاقی راضیشون کردم که اونا برن و خودشونُ به پرواز برسونن و نخوان که من باهاشون برم. بابا که دید دلم به رفتن نیست حرف آخرُ زد: نیا، بمون. توی راه ازشون جدا شدم؛ برگشتم. هنوز داشت تنهایی قلوهسنگا رو با دست جابهجا میکرد؛ چمدونمُ گذاشتم پشت خط سفید مرز مالکیت، و همین طور که داشتم با خودم میگفتم اینجوری یه نفری که نمیشه، خیلی طول میکشه رفتم سمتش... عبوس نبود دیگه.
بیدار شدم چهار صبح پنجشنبه بود.